by : x-themes

بهـ نامـ او

چقدَر خوبی تو، چهـ دلمـ با تپشتـ مانوسـ استـ

یاد تو در قلبمـ چونـ دلـ فانوسـ استـ

تو همانـ رویایی

کهـ دمـ پنجرهـ ی تنهایی

باز همـ می رویی

دوستـ دارمـ نفسـ گرمـ تو را

اینـ نوازشـ و دلـ نرمـ تو را

دوستـ تر می دارمـ

اینـ نگاهی کهـ پر از احساسـ استـ

ای همانـ دوستـ کهـ یکـ روز دلمـ گشتـ اسیر نفَستـ

حالـ و روزمـ بنگر، و ببینـ غوغایی استـ

خط بزنـ بر ورقی سرد کهـ هر واژهـ ی آنـ تنهایی استـ

دوستـ می دارمـ

کاشـ می شد کهـ تو را سیر  نگاهتـ بکنمـ

در سکوتی نگرانـ باز صدایتـ بکنم

و تو لبخند زنی مثلـ همیشهـ آرامـ

غرقـ لبخند تو مانمـ مادامـ

هر دمی از تو زدنـ، هر نفسی، قافیهـ ای استـ

لحظهـ ی بودنـ تو نقطهـ ی کوری استـ بایستـ

نهـ کمی پیشتر و پسـ برومـ اینجایمـ

چقدر سختـ رسد باز بهـ تو آوایمـ

نفسمـ حبسـ، دلمـ درگیر استـ

و ز هر خاطرهـ ای دلـ سیر استـ

دستـ تو سرد اما، گرمـ از اینـ احساسـ استـ

ای فدایتـ! قلبمـ، عاسـ شاید پاسـ استـ

دستـ تو در دستمـ، قلبـ منـ لبریز استـ

چقدَر آغوشتـ، وسوسهـ انگیز استـ!

حرفـ ها تکراری استـ خوبـ منـ می دانمـ

گر چهـ رویا خامـ استـ پای آنـ می مانمـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

در پشتـ لبخند همیشگی اتـ،

درد استـ؛ درد!

حالتـ خوبـ نیستـ

امانـ از اینـ درد هایتـ

کهـ هیچـ گاهـ نفهمیدمـ

جنبهـ جسمی دارد یا روحی

بغضـ ملموسـ استـ

و پشتـ نگاهـ مهربانتـ،

خستگی می بارد. آخر چرا؟

بهـ قولـ یاسـ:

«تو بتـ منی!

یعنی تو خود منی!»

و برای همینـ استـ

کهـ وقتی می فهممـ تو درد می کشی

عذابـ می کشمـ.

کاشـ خوبـ بودنـ هایتـ واقعی باشد!!!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ خدای بی کرانـ

چقدر نگاهـ تو سنگینـ استـ

امروز، زیر نگاهتـ خرد شدمـ

کاشـ تاریخـ هرگز تکرار نشود

حداقلـ در اینـ مورد

منـ بدی می کنمـ

اما تو خوبـ می مانی

و درنگاهـ دلگیرتـ

لطفـ موجـ می زند

و منـ دوبارهـ شرمندهـ میشومـ

تو واقعا فرشتهـ ای!

...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او کهـ هستـ و می ماند

آی چقدر دلمـ می خواد برمـ تو کوچهـ بدونـ اینـ کهـ بترسمـ از جنس مذکری

کهـ دوستـ ندارمـ هیچـ کدومـ شونـ رو جلوی چشممـ بینمـ.

دوستـ دارمـ تو هوای آزاد زار زار گریهـ کنمـ.

ولی امونـ از اینـ کهـ الانـ ساعتـ نزدیکـ دوازدهـ نصفهـ شبهـ و منـ حقـ ندارمـ از خونهـ بیرونـ برمـ.

آخـ چقدر لجم می گیرهـ

از اینـ کهـ یهـ زنـ هر غلطی بخواد بکنهـ یا باید اجازهـ پدر داشتهـ باشهـ یا اجازهـ همسر.

مگهـ زنـ ها از خودشونـ شخصیتـ ندارند؟

آخهـ زنـ های بیچارهـ باید تحتـ پوششـ یهـ سری موجود مزخرفی باشهـ

کهـ غد و یهـ دندهـ هستند

و تو باید مواظبـ اینـ باشی کهـ خدایی نکردهـ غرورشونـ خدشهـ دار نشهـ!

یهـ مشتـ انسانـ (کهـ نهـ در اینـ مورد حیفهـ کلمهـ ی انسانـ) غریزشونـ بیشتر از احساسـ شونهـ

و اینـ حالمـ رو بهمـ میزنهـ.

چرا همهـ میگنـ: ما از یهـ نطفهـ بهـ وجود اومدیمـ؟

مگهـ فقط مرد تو بوجود اومدنـ یهـ آدمـ نقشـ دارهـ؟

منمـ و هزارانـ گلهـ ی دیگهـ از اینـ تبعیضـ های مزخرفـ.

اصلا مگهـ زنـ ها چهـ گناهی کردند کهـ باید اینـ همهـ فلاکتـ بکشند؟

البتهـ بگمـ همهـ چی استثنا دارهـ

و منـ برای اون اندکـ درصد مردهایی کهـ شعور دارند، احترامـ و ارزشـ قائلمـ.

من فارغـ از دختر بودنمـ، میخوامـ انسانـ باشمـ.

مثلـ همهـ. چرا اینـ قدر ناامنیتیهـ؟

چرا تو جامعهـ بهـ خاطر جنسیتمـ باید از زمانـ و مکانـ بترسمـ؟

دوستـ ندارمـ ترسـ رو.

اینـ یهـ حاکمیتـ ناعادلانهـ استـ.

مگهـ چندتا تو دنیا امثالـ شریعتی پیدا میشهـ

کهـ درک کنهـ زنـ بودنـ و مادر بودنـ یعنی چی.

هاااااانـ؟!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

دو سهـ روز سرور تركيدهـ بود.

الآنـ اومدمـ كافي نتـ كهـ ببينمـ مي تونمـ مطالبمـ رو بذارمـ

كهـ بهـ علت رمز دار بودنـ ورد هامـ نتوستمـ بازشونـ كنمـ!

حالا ايشاللهـ ميرمـ خونهـ اميدوارمـ بشهـ مطالبمـ رو بذارمـ!

مرسي بابتـ همهـ خوبي هاتونـ!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

موضوعـ انشاء: حسـ منـ نسبتـ بهـ بروز احساسـ

 

منـ زمانی دوستـ دارمـ دربارهـ احساساتمـ حرفـ بزنمـ کهـ شخصـ سومی وجود نداشتهـ باشهـ و طرفـ مقابلمـ منو درکـ کنهـ و از منـ دور نشهـ! ولی همیشهـ میترسمـ. شاید چونـ بهـ قولـ خودتونـ برداشتـ شما رو نمی دونمـ. منـ از بروز دادنـ احساسمـ هیچـ ابایی ندارمـ! فقط یهـ نمهـ گیجمـ. شما هیچـ وقتـ از احساسـ تونـ نسبتـ بهـ احساسـ منـ نمیگید. میدونمـ کهـ حرفـ هامو میفهمید. بیشتر از هر کسـ دیگهـ ای. اما شاید سکوتـ بهترینـ گزینهـ باشهـ ولی ملموسـ ترینـ گزینهـ نیستـ! میشهـ برامـ بگید نسبتـ بهـ نوشتهـ های منـ چهـ برداشتی دارید؟ دوستـ دارمـ از احساسـ تونـ بدونمـ!

 


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ خدای دلـ

آهـ از اینـ دلـ کهـ مرا کشتـ بهـ اینـ بازی احساسـ

امانـ از دلـ منـ باز امانـ آهـ...

+++

چی نوشتمـ!

ولی چهـ دوستـ دارم کشتهـ شدنـ در اینـ بازی را!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

کاشـ می شد در میانـ بغضـ غریبی که بهـ گلویمـ چنگـ می زند،

سرمـ را در سینهـ اتـ بگیری

تا نترسمـ از اینـ دنیایی کهـ هر لحظهـ می خواهد تو را از منـ بگیرد

تا بدانمـ هستی

چهـ دوستـ می دارمـ صدای تپشـ های قلبتـ را

چهـ گرمایی دارد آغوشتـ...

و چهـ خامـ استـ اینـ رویای منـ!


***

وای دوبارهـ احساسـ!

یهـ سوالـ بپرسمـ؟

اینجوری بروز دادنـ احساسـ بدهـ؟

هنوز با "دانشـ خودمـ" نتونستمـ جای خالی رو پر کنمـ!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

چهـ میترسمـ از اینـ کابوسـ طولانی

چهـ درگیرمـ در اینـ تاریکـ نورانی

چهـ بی اندازهـ گیجمـ، ماتـ و منـ حیرانـ

غمینـ آهستهـ تر از درد و اینـ درمانـ

کمی آشفتهـ تر از قلبـ دریایمـ

نفسـ گیرد چهـ دنیاییستـ تنهایمـ

تو هستی، ترسـ! اما میروی روزی

دوبارهـ چشمـ هایتـ را بهـ منـ دوزی

فقط درد استـ در چشمی کهـ می بارد

فقط بغضـ استـ اینجا بینـ چهـ غمـ دارد

منـ از اینـ خستگی آخر چهـ می دانمـ

سرایمـ، شعر گویمـ گاهـ می خوانمـ

تو می خندی و منـ اینـ بار خوشحالمـ

چهـ اینـ لبخند را منـ دوستـ می دارمـ

 


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

خدایا کی می شود که من این پست ها را بگذارم.

دشمنان، تحریم های اقتصادی را زیاد کرده اند و بر ما تحریم هایی مبنی بر انحصار!

از تحریم اینترنت گرفته تا تحریم رفت و آمد.

البته الحمدالله حق استفاده از این حقوق کاهش یافته و به طور کلی منع نشده است

دعا کنید که بیشتر بتونم بیام اینجا!

خدااااااا!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نام آنـ کهـ بی نامشـ هر کاری بی پایانـ می ماند

نیاز بهـ یهـ سطلـ آبـ یخ دارمـ

یا شاید همـ یکی از اونـ کتکـ هاتونـ کهـ خودشـ یهـ پا ناز و نوازشهـ.

یهـ نمهـ بهمـ ریختمـ

و حالـ و حوصلهـ ی ادبی نوشتنـ رو ندارمـ.

گاهی همـ باید عامیانهـ نوشتـ؛

مثلـ یهـ گپـ و گفتـ دوستانهـ همینـ و بسـ!

دلمـ گرفتهـ عجیبـ!

میدونمـ شما دکتر نیستید،

اما کجا می تونمـ دیگهـ حرفامو ببرمـ؟

سختـ احساسـ تنهایی می کنمـ!

گاهی رفتارهامـ کهـ عجیبـ میشهـ ،

هر کسی سعی می کنهـ سرزنشمـ کنهـ

ولی...

ولی چرا کسی نمیخواد دلیلشـ رو بدونهـ؟

گاهی اوقاتـ خستهـ میشمـ از انحصار

دلمـ می خواد همهـ حصارهامو بشکنمـ

ولی...

ولی نمیتونمـ

برای همینـ جنگـ درونمهـ کهـ همهـ از منـ گلهـ می کنند

کسی نمی فهمهـ!

درستهـ کهـ کسی نباید بهـ کار بد منـ صحهـ بذارهـ

ولی کارهامـ دلیلـ دارهـ

دلیلی فراتر از منطقـ و دلیلـ

دلیلی بهـ خاطر دلمـ

همینـ و بسـ!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

تو دریایی و دنیایی نهـ اصلا اوجـ رویایی

تو اینـ بی انتها را انتهایی سختـ مانی

شاد خوانی

دوستـ دارمـ قلبـ خالی از کدورتـ های واهی

کاشـ باشی در دلمـ سرشارتر از هر نگاهی

تا بدانی اینـ تویی ادغامـ رویایی نیابی

باز تصویری کشمـ حتی خیالی

مهربانی!

آسمانی! آبی و خوشرنگـ تر از هر نشانی

در نگاهتـ خواندهـ امـ ای بهترینمـ بی کرانی

منتهای نابـ اخلاصی

 بهـ باران پر ز احساسی

ندانمـ بیشتر لیکنـ جدایی، در دلـ اینـ بینوایی

همـ برای هر غمی گویا دوایی

همـ ز اینـ غمـ های طولانی رهایی

دوستت دارم دارمـ شدهـ پایانـ اینـ حرفـ نهایی


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

گاهـ گاهی یواشکی از پشتـ دیوار، غرقـ در سیاهی خیرهـ کنندهـ ای می شومـ.

بهـ قولـ حافظ:

سلسلهـ ی موی دوستـ، حلقهـ دامـ بلاستـ...هر کهـ در اینـ حلقهـ نیستـ فارغـ از اینـ ماجراستـ

میدانی موهایتـ مرا بهـ یاد دریا می اندازد...

موجـ دار و عجیبـ...

دوستتـ دارمـ!

نهـ بهـ خاطر موهایتـ، بهـ خاطر خودتـ

موهایتـ را همـ برای اینـ دوستـ دارمـ کهـ موهای "تو"ستـ

نهـ دلیلـ دیگری!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ همانـ کهـ لحظهـ ای ما را بهـ حالـ خود رها نمی کند

نگرانمـ می کنی نگرانـ !

چهـ بهـ روز خودتـ می آوری ؟

نگاهـ کنـ!

مگر چند سالـ داری ؟

بغضـ می کنمـ

اینـ حالـ و روزی نیستـ کهـ سهمتـ باشد

اینـ جا زمینـ استـ

و قلبی بهـ سانـ خورشید،

در امتداد نگاهـ زمینـ نمی گنجد

دغدغهـ های زمینـ را فرو گذار

فقط نفسـ بکشـ!

آخر اینـ زمینـ لعنتی حتی نمی گذارد ریهـ هایتـ را پر از هوای بهاری کنی.

دوبارهـ بغضـ می کنمـ

لعنتـ بهـ اینـ زمینـ لعنتی

انگار سر جنگـ دارد

رهایشـ کنـ

بهـ خاطر خودتـ هم کهـ شدهـ غمـ های زمینـ را رها کنـ

در اینـ بغضـ کدهـ ای کهـ زمینـ برایت ساختهـ

فقط یاد اوستـ که قلبتـ را گرمـ نگهـ می دارد

چهـ آرزویی کنمـ بهتر از اینـ؟

روزهایتـ خدایی باد...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامشـ و یادشـ
بیا ترانهـ باشـ، و بی کرانهـ باشـ
از اینـ جهانـ بگو، و صادقانهـ باشـ
در التهابـ خوابـ، ترانهـ های نابـ
فقط بگو کهـ نیستـ، نشانهـ اتـ سرابـ
تو از تبار نور، چهـ سادهـ بی غرور
فرشتهـ ای کهـ هستـ، همیشهـ او صبور
تو خوبی و خدا، تو را کند صدا
رسانـ سلامـ منـ، بگو غمش زدا

 

پـ.نـ: وزنشـ وزنـ همونـ شعر «امانـ امانـ امانـ    امانـ از اینـ زمانـ» بود...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

از قدیمـ ندیمـ ها می گفتند:

برای کسی بمیر کهـ برایتـ تبـ کند.

قدیمی ها چهـ پر توقعـ بودهـ اند...

منـ می میرمـ برایتـ... حرفی نیستـ...

ولی خدا نکند تو تبـ کنی...

.+


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ خدای علمـ و احساسـ

هنگامی کهـ یکـ جسمـ در کانونـ آینهـ مقعر قرار گیرد،

تصویر آنـ، همـ در بی نهایتـ حقیقی و همـ در بی نهایتـ مجازی تشکیلـ می شود.

البتهـ بی نهایتـ در فیزیکـ  نهایتـ دارد

و پرتوهای موازی در بی نهایتـ بهمـ می رسند.

اینـ تصویر وضوحـ خوبی ندارد اما تشکیلـ می شود.

+++

بهـ قلبمـ بیا.

بهـ قلبی کهـ رویشـ را نقرهـ اندود کردهـ امـ تا در کانونشـ با همـ بهـ بی نهایتـ رسیمـ.

بی نهایتی کهـ نمی دانمـ حقیقی بودنشـ را باور کنمـ یا خیالی بودنشـ را.

در هر صورتـ فرقی نمی کند چونـ اگر بهـ کانونـ قلبمـ بیایی بی نهایتـ مانـ یکی می شود.

اینـ رسیدنـ مهمـ استـ.

دوستـ داشتنـ کانونی یکی از آنـ شرایطی استـ کهـ درکشـ سختـ استـ.

خیلی سختـ؛

چونـ هیچـ کسـ تصویر واضحی از آنـ ندارد.

و فقط شگرفـ آنـ کهـ دو پرتو موازی یکـ دیگر را در می یابند...

بهـ کانونـ قلبمـ بیا!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

جای احساسـ کجاستـ؟


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ خدای سرسبزی ها

سیزدهـ فروردینـ، روز گلـ و طبیعتـ .

چهـ دوستـ دارمـ اینـ هوای بهاری و  اینـ سبزی مفرط را...

با اینـ کهـ امروز سیزدهـ بهـ در استـ اما منـ در خانهـ نشستهـ امـ

و با سبزی واژهـ هایتـ سبز می شومـ و سبزتر...

اینـ همـ سبزهـ جمعـ دو نفری مانـ

||||||||||||

-----0.0-----


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او کهـ هستـ و می ماند

از چهـ گویمـ؟ از دلتـ ؟ از سپید بی کرانـ سادهـ اتـ ؟

از چهـ گویمـ ؟ از دلمـ ؟ از همینـ دیوانهـ ی بیچارهـ امـ ؟

تا کجا گویمـ؟ بگو ! تا جهانـ آرزو؟

یا کهـ از دنیای فکر ؟ تا ز منطقـ های بکر؟

یا بگویمـ منـ کهـ باز از همینـ احساسـ ناز؟

غرقـ خواهمـ شد منـ در آنـ حسـ رویای زمانـ

مرز احساسـ و جنونـ نیستـ پیدا تا کنونـ

یکـ قدمـ فرقـ استـ آهـ! حسـ کنمـ منـ گاهـ گاهـ

منـ ز احساستـ نمی دانمـ هنوز ماندهـ امـ منـ در میانـ شبـ و روز

گاهـ میترسمـ از اینـ احساسـ گرمـ دورتر شاید شوی آرامـ و نرمـ

ای خدا آخر نمی دانمـ چرا؟ می گریزد هر کهـ می بیند مرا

هر کهـ احساسمـ بهـ روشنـ یافتـ کرد راهـ خود را بر گرفتـ و ساختـ درد

گیجمـ و حیرانـ و ماتـ از اینـ جهانـ، باشـ اینجا و تو اینـ دلـ را مرانـ !

هر زمانـ احساسـ منـ از حد گذشتـ گشتـ آنـ حسمـ فراتر تا ز دشتـ

تو بیا یادمـ بدهـ مرزی حصار، تا شود احساسـ منـ در انحصار

ماندهـ امـ بینـ دو راهـ حسـ و عقلـ ، حسـ گنگی سالهاستـ گشتهـ نقلـ

همـ دعا کنـ سمتـ و سوی آسمانـ همـ بگو راهی و شاید همـ نشانـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

راستی بهـ سفارشـ شما رفتمـ دمـ پنجرهـ فولاد شاید یهـ فرجی بشهـ شما کمتر حرصـ بخورید...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

از کجا شروع کنم نمی دانم! کمی از حاشیه های سفر بگویم. روز آخر که آن جا بودیم باران گرفته بود من هم از ساعت ده و ربع تا ساعت یازده و ربع که قرارمان بود داشتم بدو بدو میکردم؛ از نمایشگاه کتاب سمت این ور به صحن کوثر که آن ور بود. از آن جا به بیرون و دوباره تا صحن انقلاب و خلاصه کلی خیس شدم . بعد از وداع که به خانه رسیدیم، جوراب، کفش و شلوارم تا یک وجب بالاتر از مچ پایم خیس بود. من هم با آن تیپ کرم ، شلوار شکلاتی ام را در آوردم و شلوار سرمه ای (!) پایم کردم! بعلت تمام شدن جوراب هایم، جوراب مشکی پدرم را پایم کردم. مشکل خیس بودن کفش هایم هم با در آوردن کفش در ماشین حل شد. در راه برگشت به قدمگاه نیشابور رفتیم. من هم ناچار شدم دمپایی پدر گرامی را به پایم کنم. چادرم را هم در ماشین گذاشته بودم. آن جا فقط دعا کردم کسی من را نبیند. مانتو و روسری کرم با شلوار سرمه ای و دمپایی و جوراب مردانه! تنها مزیت آن جا قصر بادی اش بود که حسنی رفت و بازی کرد. و البته دستشویی که پدر و مادر گرامی رفتند. و گرنه نمی رفتیم بهتر بود! خلاصه این بود خاطره دوست نداشتنی قدمگاه!!!

راستی در آن جا من نصف مواقع یاد مدرسه می کردم. چون در یک مغازه کیک باباجون دید و داشتم ذوق مرگ می شدم! تازه پوست از اون آبنبات هایی که شکلک داشت و مدرسه می فروخت در کوچه افتاده بود. عکس دبل چاکلت های مدرسه را هم روی یک مغازه که هربار از جلویش رد می شدیم ، زده بودند. موقع های نماز هم می گفتم:« مامان! آخ جون دوباره میریم مدرسه، حاج آقا میاد. نماز می خونیم، چادر تا می کنم...» مامانم هم به نکته قابل توجهی اشاره کرد: « تو چرا وقتی از مدرسه میگی، هیچ وقت نمیگی درس؟! » من هم گفنم: « چون تو عید هم درس می خوندیم! »من که از هجده نوبتی که باید درس می خوندیم، چهار نوبت و نصفی اش را خوانده ام! البته نوبت های بعدی کم حجم تر است...

آن جا که داشتم شیمی می خواندم به بحث آلودگی هوا رسیدم. نوشته بود آلودگی هوا باعث بیماری های برونشیت، آسم و سرطان ریه یا موجب تشدید آن ها می شود. اول که نگاهم روی آسم خشک شده بود، بعد هم کلی فحش بار این آلودگی هوای بیشعور کردم! کاشکی هوا همیشه پاک باشه مثل دل مهربون شما...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

یهـ معذرتـ خواهی اساسی بهتونـ بدهکارمـ برای اینـ کهـ یادمـ رفتـ بگمـ چهار روز اینجا آپـ نمیشهـ!

جاتونـ خالی مشهد بودیمـ. کلی کلی دعاتونـ کردمـ. حرفـ های ناگفتهـ زیادهـ...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

«بهـ نامـ او کهـ تا انتها با منـ می ماند»

قولـ دادهـ بودمـ کهـ دلمـ تنگـ نشود. نشد.

چونـ جدیدا فهمیدهـ امـ اکثر اوقاتـ آدمـ ها خودشانـ می خواهند ناراحتـ باشند، دلشانـ تنگـ شود و احساسـ ضعفـ کنند.

البتهـ من دلتنگی را اینـ گونهـ تعریفـ می کنمـ: دلتنگی حسی استـ کهـ بهـ علتـ دوری تو را غمگینـ می کند.

در اینـ چند روز خیلی یادتانـ کردمـ. از سر آزیترومایسینی کهـ پسر عمهـ ی گرامی بندهـ می خورد گرفتهـ

تا تکـ تکـ نقاشی هایی کهـ هر شبـ برای آرامـ شدنـ دلـ وافکار پریشانمـ می کشیدمـ.

گاهی همـ بهـ خاطراتـ نهـ چندانـ دورمـ رجوعـ می کردمـ.

 می دانید شما وقتی از احساساتتانـ می گویید،

خیلی ناز می شوید

و آن حس خوبـ را برایمـ تداعی می کنید.

چقدر دوستـ دارم اینـ احساساتـ قشنگتانـ را...



†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

دلمـ بهانهـ گرفتهـ استـ!

صدایتـ را می خواهد و نگاهتـ را...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ خدای تضادها

از احساسـ میترسمـ!

از همانـ احساسی کهـ همیشهـ مرا لهـ می کند

و منـ باز همـ دوستشـ می دارمـ

چند وقتی می شود کهـ سر و کارمـ با عقلـ بیشتر می افتد

و اینـ احساسـ خودشـ را بهـ آبـ وآتشـ می کشد کهـ منـ فراموششـ نکنمـ

نه منطقـ خالی خوبـ استـ و نهـ احساسـ تنها

چونـ زندگی نهـ دو دوتا چهارتاستـ

و نهـ رویایی خامـ

و اینـ تضاد هر روز و همیشهـ در منـ بوجود می آید

نهـ این کهـ از این تضادها و تناقض ها عذابـ بکشمـ

نهـ! اصلا!

منـ عاشقـ اینـ تناقضـ های زندگی امـ هستمـ

ولی خبـ جنگـ سختی استـ!

منـ منطقی بهـ دنیایمـ نگاهـ می کنمـ

و شعرهایمـ همهـ چیز را خرابـ می کنند!

از احساسـ می گویند و بسـ!

درستـ استـ شعر که جای حسابـ و کتابـ نیستـ

ولی جدیدا حرفـ های روزمرهـ زندگیم در شعر می گنجد

و مشکلـ اصلی همینـ جاستـ

دنیایمـ رنگـ و بوی احساسـ گرفتهـ استـ

اینـ احساسـ بی منطقـ،

همیشهـ پیروز میدانـ می شود!

و منـ می ترسمـ!

از اینـ احساسـ بی منطقی کهـ همیشهـ مرا لهـ می کند

و منـ باز همـ دوستشـ می دارمـ!

 


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ خدای عقلـ و احساسـ

اینـ سکوتی کهـ نشانـ می دهد از بودنـ تو

پر ز آرامشـ و پر احساسـ استـ

منـ خودمـ می فهممـ

لیکـ،

اینـ قلبـ نمی فهمد آهـ!

چهـ کنمـ طفلـ غریبـ،

تشنهـ ی دیدار استـ

باز همـ می کوبد

در تپشـ هایی تند

چهـ کسی می داند؟

او کمی غمـ دارد

درد او تنهایی استـ

گاهـ همـ میترسد

از گرهـ افکنی دزد زمانـ

و کمی بهتـ زدهـ

باز همـ می گرید

درد او گاهـ همانـ استـ کهـ خود میدانی

جای او اینجا نیستـ

خانهـ ای دارد دور

و فقط باز تویی

کهـ بهـ احساسـ

بهـ پاکی و بهـ هر عاطفهـ ایمانـ داری

هر کجا گاهـ تو آنـ جا باشی

باز همـ همرنگی

قلبـ آوارهـ تو را می خواهد

تو و احساستـ را

باز همـ دلتنگـ استـ

هر نفسـ می خواهد

از سر انگشتانـ نازتـ واژهـ ای برخیزد

گاهـ کوتاهـ و مفید

چونـ «سکوتـ»ـی خالی

گاهـ همـ سیر کند درد دلی پررنگـ را

نامـ تو می آید

نبضـ احساسـ تپشـ می گیرد

گاهـ بی هیچـ سخنـ

نامـ خود را بنویسـ

تا تپشـ هایمـ تند

و پر از پاکی و احساسـ شود

دوستتـ می دارمـ

تو همانـ پاکتر از آبی دریاهایی

نفستـ گرمـ همیشهـ ماند

دستـ، از اینـ دلـ تنها نکند برداری


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ خدای طراوتـ

امروز بهاری رسد از جانبـ دوستـ

دانمـ کهـ فقط دار و ندارمـ همهـ اوستـ

با عطر نسیمی کهـ وزد مستـ کنمـ

در خاطر خود غیر ورا پستـ کنمـ

آرامـ نشینمـ بهـ کناری، لبـ آبـ

گویا کهـ ورا یافتهـ امـ دور ز خوابـ

از پستـ جهانـ خاطر منـ باز جداستـ

در قلبـ چمنـ، رنگـ، فقط رنگـ خداستـ

من باز چهـ محسوسـ خدایی شدهـ امـ

فارغـ ز همینـ بهتِـ جدایی شدهـ امـ

باز اینـ چهـ بهاری استـ کهـ دلـ غمزدهـ استـ؟

دانمـ غمـ دوری خدا سرزدهـ استـ

آید دلـ تو باز بَرد پیشـ خدا

دلتنگـ شوی، سرزدهـ، بی هیچـ صدا

دوری لغتی سختـ بُوَد، سادهـ و سرد

در فصلـ شکفتنـ دلـ منـ زمزمهـ کرد:

نوروز شد این بار کمی شاد تریمـ

از شوقـ رسیدنـ بهـ تو ای خوبـِ کریمـ

با ثانیهـ ها تاکـ شدیمـ، تیکـ شدیمـ

«یکـ سالـ بهـ دیدار تو نزدیکـ شدیمـ»

 

اینـ فقط شعر منـ نیستـ! یهـ کار مشترکـ از منـ و «منـ»ـهـ!یعنی منـ و خوانندهـ عزیز اینجا!

البتهـ ایدهـ اش از همونـ فرشتهـ مهربونـ، یعنی از «منـ»ـهـ ها! منـ هیچـ کارمـ!

***

فرشتهـ ی عزیزمـ! اگهـ اینـ جا میایید و میخونید نظرتونو  بهم بگید...

 

-UU--UU--UU--وزن شعر


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

ϰ-†нêmê§