by : x-themes

unknown


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

افطاری خونهـ ی عمومـ دعوتـ بودیمـ

بعد از خوردنـ نونـ پنیر و آشـ

مامانـ بابامـ رفتند تو اتاقـ نماز بخونند

منمـ رفتمـ پیششونـ

همهـ سر سفرهـ نشستهـ بودند

و شروعـ بهـ خوردنـ جوجهـ کبابی کردند

کهـ عمومـ خودشـ تو باربیکیوشونـ درستـ کردهـ بود

نمازشونـ کهـ تمومـ شد

خیلی با کلاسـ و پرستیژ رفتیمـ سر سفرهـ

منـ بهـ اندازهـ سهـ چهارتا قاشقـ پلو ریختمـ

کهـ فکر کنمـ حسینـ آقا ببری دخترخالمـ

(اسمـ جوجشهـ)

اینقدر کمـ نمیخورهـ!

بعد یهـ ظرف سالاد ریختمـ و بلند شدمـ

گفتند: دیر از همهـ اومدید

زودترمـ بلند شدید؟

منمـ مثلـ آدمـ های زرنگـ رفتمـ

شروعـ کردمـ بهـ شستنـ ظرفـ ها

خدا رو شکر

از پارسال تا حالا خیلی پیشرفتـ کردمـ

دیگهـ ظرفـ شستنـ برامـ اونقدر سختـ نیستـ

همشـ بهـ لطفـ دبیرستانمهـ

البتهـ دختر عمومـ می گفتـ:

سرعتتـ کمهـ

ولی خبـ برای منـ خیلی خوبهـ!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

you are my angel


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

دلتنگی یعنی...


دم به دقیقه گوشیتو چک کنی...


ولی وانمود کنی داری ساعتو میبینی...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

رفتیمـ نمایشگاهـ قرآنـ

اولـ یهـ سری

بهـ نمایشگاهـ عفافـ و حجابشـ زدیمـ

بعدشـ اومدیمـ دمـ مصلی

مامانمـ گفتـ:

برو آشـ و حلیمـ و چای بخر بیار

منمـ رفتمـ آقاههـ یهـ تیکهـ مقوا داد

کهـ مثلا نقشـ سینی رو داشتـ

منمـ مثلـ اینـ بازی کامپیوتری ها

کهـ یهـ عالمهـ  چیز دستتهـ

و باید حفظ تعادلـ کنی

شدهـ بودمـ

آقاههـ همـ چایی رو تا لبـ لیوانـ پر کردهـ بود

و منـ وقتی بهـ مقصد رسیدمـ

مقوا خیسـ خیسـ بود

تو اونـ شرایط

فقط خدا خدا می کردمـ

آشنا منو نبینهـ

مثلـ اینـ عروسکای خیمهـ شبـ بازی بودمـ

افطار کردیمـ

و مامانمـ رفتـ نماز

منمـ دمـ در نشستمـ

تو نمایشگاهـ همـ چشمتونـ روز بد نبینهـ

مامانمـ از غرفهـ نور بهـ غرفهـ کتبـ الهیاتـ

از اونجا بهـ غرفهـ دار الحدیثـ

و اینـ داستانـ ادامهـ داشتـ

یهـ جایی رفتیمـ

حرفـ مامانمـ با یهـ روحانیهـ

کهـ مشاورهـ پژوهشهای علومـ قرآنی بود

گلـ انداختـ

منمـ حوصلمـ سر رفتـ

پا شدمـ رفتمـ بگردمـ

کلی غرفهـ متناسبـ با حالـ مامانمـ پیدا کردمـ

بهـ بهـ غرفهـ فوقـ العادهـ رسیدمـ

یهـ روحانیهـ یهـ سری نقاشی کارتونی خیلی ناز کشیدهـ بود

واقعا فوقـ العادهـ بود

یهـ سری هاشـ موضوعـ قرآنی داشتـ

و یهـ سری هاشـ نهـ

گفتمـ: میشهـ عکسـ بگیرمـ؟

گفتـ: آرهـ بعد یهـ سری دیگهـ از نقاشی هاشـ رو

دید علاقمندمـ داد تا ببینمـ

داشتمـ از ذوقـ می مردمـ

گفتمـ: اینـ نقاشی ها با چی کشیدهـ شدهـ؟

گفتـ: گواشـ و اکلینـ

بعد مامانمـ زنگـ زد

و رفتیمـ

از نمایشگاهـ برای خودمـ

یهـ سی دی کهـ دعاهای آقای فرهمند رو داشتـ خریدمـ

(ای جانمـ!)

یهـ کتابـ دربارهـ هنر.ادبیات.نقد

از آقای عین.صاد خریدمـ

(یهـ قلمی دارهـ آدمـ حالـ میکنهـ!)

یهـ دفتر مطابقـ با ارزشـ های ملی خریدمـ

و یهـ دفترچهـ با شخصیتـ ایرانی سینا

وقتی از نمایشگاهـ اومدیمـ بیرونـ

شبیهـ طالبی های تهـ بار شدهـ بودمـ

کلا حالـ جسمیمـ خوبـ نبود

و در اونـ لحظهـ کمرمـ داشتـ از وسط نصفـ میشد

ولی صدای آقای پناهیانـ رو شنیدمـ

و حالمـ خوبـ شد

نیمـ ساعتـ از حرفـ هاشـ موندهـ بود و ما موندیمـ

هر چقدر سختی داشتـ ولی ارزشش رو داشتـ

ساعتـ دوازدهـ بالاخرهـ از در نمایشگاهـ اومدیمـ بیرونـ

اینـ کهـ اونـ ساعتـ شب چهـ جوری ماشینـ گیر اومد

و چندتا ماشینـ عوضـ کردیمـ بماند :)


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

مدرسهـ مونـ ...



†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

گاهی خودمـ رو کهـ تو آیینهـ نگاهـ می کنمـ

بهـ خودمـ میگمـ:

چقدر منـ بی ریختمـ!

بعد بهـ خودمـ میگمـ:

نهـ خبـ قیافهـ عادی میشهـ

آدمـ ها جذبـ اخلاقـ آدمـ میشنـ

بعد میبینمـ بدتر شد

اخلاقـ همـ کهـ نداریمـ

دلمونـ خوشـ باشهـ

بعد بهـ یهـ نتیجهـ ی نهـ چندانـ امیدوار کنندهـ میرسمـ

یهـ سری آدمـ ها هستند

کهـ میتوننـ چیزایی رو کهـ قشنگـ نیستند

دوستـ داشتهـ باشنـ

از سوسکـ و کلاغـ گرفتهـ

تا یکی مثـ منـ

و داشتنـ اونـ آدمـ

واقعا یهـ خوشبختی بزرگهـ!

خدایا! ممنونـ!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

 

Be Happy! O


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

Don't be sad


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

دیروز میخواستمـ بهتونـ زنگـ بزنمـ

ولی شارژ نداشتمـ

گفتمـ: چهـ بهتر!

همـ میرمـ شارژ میخرمـ

همـ میرمـ پارکـ

باهاتونـ صحبتـ میکنمـ

یهـ جای باز و ثابتـ خوبـ رو

برای صحبتـ ترجیحـ میدمـ

گفتمـ: حالا کهـ دارمـ میرمـ سمتـ پارکـ

یهـ سر همـ بهـ کتابخونهـ گلستانـ بزنمـ

ببینمـ کتابـ تستـ کهـ راستـ کار ما باشهـ

دارهـ یا نهـ؟

چونـ اینـ کتابخونهـ کهـ میرمـ کتاباشـ عالیهـ

ولی کتابـ کمکـ آموزشی بهـ درد بخوری ندارهـ

لباسـ پوشیدمـ و بهـ مامانمـ گفتمـ:

میرمـ کتابخونهـ گلستانـ

شارژ خریدمـ و سمتـ پارکـ راهـ افتادمـ

تو پارکـ برنامهـ بود

و بهمنـ هاشمی مجریشـ بود

یهـ ذرهـ غرفهـ ها رو دیدمـ

و رفتمـ یهـ جای خلوتـ تو چمنـ ها پیدا کردمـ

و نشستمـ

منـ لامصبـ کهـ دیدید اصلا خجالتـ مجالتـ حالیمـ نیستـ

بهـ محضـ اینـ کهـ گوشی رو میگیرمـ دستمـ

میخوامـ بهتونـ زنگـ بزنمـ

داغـ میکنمـ و ضربانـ قلبمـ میرهـ رو هزار

خودمـ بهـ خودمـ میگمـ:

آخهـ لامصبـ! تو کهـ اینـ قدر با فلانی راحتی

میخوای زنگـ بزنی چهـ مرگتـ میشهـ؟

وقتی گفتید دهـ دقیقهـ دیگهـ

یهـ ذرهـ حالمـ عادی شد

با خودمـ گفتمـ تو اینـ دهـ دقیقهـ برمـ کتابخونهـ

ولی وقتی رسیدمـ دمـ کتابخونهـ

دیدمـ ساعتـ کار کتابخونهـ تو ماهـ رمضونـ

تا پنجـ و نیمهـ و یکـ ساعتـ پیشـ کتابخونهـ بستهـ شدهـ

رفتمـ ببینمـ جای مناسبـ دیگهـ ای هستـ

برمـ بهـ دامانـ طبیعتـ یا نهـ

ولی دیدمـ همونـ جا از همهـ بهتر بود

دوبارهـ رفتمـ رو چمنـ ها نشستمـ

دلمـ خواستـ یهـ ذرهـ رو چمنـ ها دراز بکشمـ

چادرمـ رو قشنگـ انداختمـ رو پامـ

و یهـ دقیقهـ ای دراز کشیدمـ

ساعتـ هفتـ کهـ براتونـ مهمونـ اومد

یهـ خانمهـ همـ اومد تو اونـ قسمتـ چمنـ ها

کهـ منـ نشستهـ بودمـ

و یهـ خرگوشـ تو چمنـ ها رها کرد

منمـ ذوقـ کردمـ

و با اجازهـ گرفتنـ از خانمهـ

خرگوشهـ رو نازشـ کردمـ

یهـ خرگوشـ سفید نرمـ دو ماههـ بود

بالا پایینـ میپرید و چمنـ ها رو می خورد

البتهـ بهـ شیطونی خرگوشـ شما نبود

خلاصهـ کلی سرگرمـ شدمـ

بهـ مامانمـ همـ اس دادمـ:

پارکـ برنامهـ دارهـ منـ تو پارکمـ

اونا همـ رفتهـ بودند

و منـ از خدا بی خبر ساعتـ هفتـ و نیمـ رفتمـ خونهـ

زنگـ زدمـ کسی باز نکرد

با مامانمـ تماسـ گرفتمـ برنداشتـ

یهـ همسایهـ اومد در رو باز کرد

منمـ رفتمـ بالا

زنگـ زدمـ خونهـ مونـ، رفتـ رو پیغامـ گیر

دوبارهـ زنگـ زدمـ مامانمـ

صدای گوشیشـ از تو خونهـ منـ میومد

بابامـ همـ برنداشتـ

و حدسـ زدمـ خوابـ باشهـ

منـ بیچارهـ ی بی کلید

پشتـ در خونهـ نشستمـ

بعد یهـ مدتـ مامانمـ اومد

کلید رو داد و دوبارهـ رفتند پارکـ

بعد کهـ شما اس دادید

رفتمـ تو ایوونـ

همـ هواشـ بهتر بود

همـ بابامـ خوابـ بود

منمـ خیلی شاد و خوشـ باهاتونـ صحبتـ می کردمـ

و مامانمـ اینا سهـ ساعتـ داشتند زنگـ می زدند!

بعد از اینمـ کهـ صحبتـ کردیمـ گفتمـ کهـ چی شد

البتهـ مهمـ نیستـ

چونـ شاید اینجوری بهترهـ

خودمـ راحتـ ترمـ

آدمـ وقتی یهـ کی رو دارهـ

کهـ خیلی براشـ مهمهـ قایمشـ میکنهـ

تا فقط اونـ کسـ تو ذهنـ خودشـ باشهـ

ولی اگهـ منطقی نگاهـ کنیمـ

اونجوری بیشتر عذابـ میکشهـ

البتهـ اگهـ دستـ خودمـ بود

بهـ حرفـ احساسمـ گوشـ میکردمـ

ولی حالا همـ ناراحتـ نیستمـ

چونـ همیشهـ باید نیمهـ پر لیوانـ رو دید...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

نمیدونمـ چرا

ولی حسـ میکنمـ

گنجوندنـ احساسـ تو واژهـ ها

بی رحمیهـ محضهـ

نهـ آخهـ واقعا مگهـ میشهـ حرفهایی رو

کهـ شما با نگاهتونـ می زنید

بهـ رشتهـ ی تحریر درآوُرد؟!

دلمـ میخواد بیامـ پیشتونـ

بعد تو طوفانـ نگاهتونـ غرقـ شمـ

بعد دوستـ دارمـ

با سردی دستاتونـ گرمـ شمـ

خدایا یعنی میشهـ

وقتی دستاتونـ رو میگیرمـ

سرد باشهـ و یعنی خوبـ

چند وقتهـ

التهابـ اتفاقاتـ نمیذارهـ خوبـ باشید

همشـ داغید

اسمشـ رو میذارمـ:

یهـ تبـ فرا مادی

مراقبـ خودتونـ باشید

چونـ اینـ تبـ اگهـ بیشتر از اینـ بشهـ

تخریبـ تونـ می کنهـ

آخرینـ باری کهـ دستتونـ رو گرفتمـ سرد بود

خیلی دورهـ

اصلا یادمـ نمیاد کی بود

آخهـ چرا؟!

یهـ فکری بهـ حالـ خودتونـ بکنید


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

Don't forget to smile


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بـــــــــــــــهـ نـــــــــــــامـ اوــــــــــــــــ

ای لحظهـ ها آهستهـ تر! دور از خودمـ گردیدهـ امـ

از قبلـ همـ شد خستهـ تر، اینـ ذهنـ، غمـ را دیدهـ امـ

غمـ نیستـ در آغوشـ منـ، "غمگینی اتـ" غمـ می دهد

وقتی کهـ حالتـ خوبـ نیستـ، بر دشتـ غمـ سر می نهد

ای محرمـ اسرار منـ! با لحظهـ ها مسرور باشـ

خاکی بهـ روی غمـ بریز، از غصهـ هایتـ دور باشـ

 

 

پـ.نـ: مستفعلنـ مستفعلنـ، مستفعلنـ مستفعلنـ

 

اینـ شعرمـ رو دوسشـ ندارمـ!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

please turn on your speaker

I love this music


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

خاصیت دنیاست...
ک در اوج داشتن و خوشبختی
دلهره ی از "دست دادن" پررنگ تر است...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

حالتـ را بهـ منـ گزارشـ کنـ!

حالا کهـ هر روز نمیبینمتـ

دغدغهـ ای دلمـ را می لرزاند

نکند خوبـ نباشی

و شاد باشمـ

باور کنـ میترسمـ از تو

میترسمـ چونـ میدانمـ

کهـ اصلا بهـ فکر خودتـ نیستی

بیا قراری بگذاریمـ

هر ساعتی کهـ می گذرد

یکـ بار خودتـ را در آیینهـ بنگر

میدانمـ کهـ صدای آیینهـ ها میشنوی

میدانمـ کهـ هر چقدر همـ خودتـ را فراموشـ کنی

فریاد آینهـ را میشنوی

رنگـ رخسارهـ اتـ را کهـ نشانـ داد

فکری بهـ حالـ سر درونتـ کنـ!

نگرانتـ میشومـ

کمی بهـ فکر خودتـ باشـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

دلمـ در وادی غمـ ها گذارید

مرا با او کمی تنها گذارید

سکوتی محضـ می خواهمـ بدانید

کمی حسّمـ، نگاهمـ را بخوانید

چهـ دلـ آزردهـ امـ آخر خدایا

کهـ دورمـ می کند دستـ قضایا

ز محبوبی کهـ دلـ آرامـ گرداند

پر از احساسـ،او در قلبـ منـ ماند

دلمـ تنگـ استـ، دلـ تنگـ نگاهشـ

پریشانـ در پی آنـ روی ماهشـ

دلمـ در آستانشـ باز گیر استـ

و منـ وابستهـ امـ هر چند دیر استـ

خدایا! کاشـ او همـ شاد باشد

دلشـ از هر غمی آزاد باشد

خدایا! کاشـ باشد در کنارمـ

کهـ منـ آرامشی جز او ندارمـ

 

پـ.نـ: مفاعیلنـ مفاعیلنـ فعولنـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

فهمیدهـ امـ گاهی آدمـ ناچار می شود

کهـ لبخند بزند

کهـ وانمود کند خوبـ استـ

شاید فقط برای اینـ کهـ خلوتشـ مخدوشـ نشود

شاید برای اینـ کهـ احساسـ ضعفـ از خودشـ نشانـ ندهد

و شاید برای اینـ کهـ میداند درکـ نمیشود

اما خیلی سختـ استـ

خیلی سختـ استـ کهـ وانمود کنی

خیلی سختـ استـ کهـ نتوانی داد بزنی

خیلی سختـ استـ کهـ بغضتـ را فرو ببری

و خیلی خیلی سختـ استـ در میانـ آدمـ های بی درکـ

کاری جز سکوتـ از دستتـ برنیاید

کاری نمیشود کرد

میدانی وقتی در اینـ وضعیتـ قرار میگیری

حتی وقتی میخندی

چشمـ هایتـ،

صدایتـ و خود واقعیتـ

با تو همکاری نمیکنند

نگاهتـ همهـ ی نگرانی اتـ را بهـ دوشـ می کشد

و صدایتـ امروز

-حتی زمانی کهـ برنامهـ ها را هماهنگـ میکردی-

می لرزید

میدانمـ کهـ اینـ روزها

شاید خیلی حالـ و حوصلهـ ی منـ

نوشتهـ هایمـ و اینجا را نداشتهـ باشی

پسـ فقط یکـ کار از دستـ منـ ساختهـ استـ:

دعا...

نمیدانمـ حکمتـ خدا چگونهـ استـ

شاید اگر سختی بهـ دوشتـ می گذارد

تو را می شناسد

میداند کهـ میتوانی

شاید سختی ها انسانـ را می سازد

بهـ شرط آنـ کهـ از پسـ آنـ ها

با سربلندی بیرونـ بیاییمـ

پسـ اینـ گونهـ دعا میکنمـ

کهـ خدا بهـ اندازهـ ی صبرتـ

تو را سختی دهد

و آنـ قدر سختی ها زیاد نباشد

کهـ وجودتـ را فرساید

کاشـ آرامشـ بهـ زندگیتـ برگردد

و تلاطمـ وجودیتـ آرامـ گردد

و مهمـ تر از همهـ

بیماری آنـ کسی کهـ میدانید

خوشـ خیمـ باشد

در تختـ بیمارستانـ افتادنـ

وحشتناکـ استـ

خدا هیچـ کسـ را گرفتارشـ نکند


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

یهـ فامیلی ما داریمـ

یعنی دومی ندارهـ

گوسفند قربونی کردهـ بودیمـ

خواهرمـ کلهـ ی گوسفندهـ رو

تو کیسهـ دیدهـ بود

گفتهـ بود:

آخی! ببعیهـ تو کیسهـ خوابیدهـ!

مامانمـ همـ یهـ تیکهـ قلوهـ خورد

یهو بدونـ اینـ کهـ خواهرمـ بشنوهـ اینـ جوری گفتـ:

اینـ چرا مزهـ ی جیشـ میدهـ!!!

یعنی چنینـ خانوادهـ ی فرهیختهـ ای هستیمـ ما!

همـ زیاد میخندیمـ

همـ زیاد تعارضـ داریمـ

ولی خبـ زندگی با همینـ تضادهاستـ

کهـ زندگی میشهـ

وگرنهـ ازشـ مردابی بیشـ باقی نمی موند


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

هر روز میبینمـ

کهـ چقدر عذابـ میکشی

صبرتـ ستودنی استـ

و همانا اینـ خداستـ

کهـ با توستـ

انـ اللهـ معـ صابرینـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

تو گفتی کهـ اینـ زیرکانهـ نگهـ

دلـ عاشقانـ را محکـ می زند

...

...

...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

می روی روزی

مثلـ همهـ

اینـ حقیقتـ همیشگی زندگی استـ

و با دلیلی جز ترسـ

نمیشود آنـ را انکار کرد

بهـ قولـ معروفـ:

دیر یا زود دارد اما سوختـ و سوز نهـ

نمیدانمـ چگونهـ امـ

و نمیدانمـ در کدامینـ صفحهـ از دفتر زندگی اتـ

محو خواهمـ شد

ولی مهمـ نیستـ

فرداها باشد برای فردا

اگر بخواهمـ از ناامیدی سخنـ بگویمـ

دیگر مجالی برای لذتـ از مصاحبتـ با یکـ فرشتهـ

باقی نمی ماند

تو آنـ قدر خوبی در حقمـ کردهـ ای

کهـ هیچـ گاهـِ هیچـ گاهـِ هیچـ گاهـ

نمیتوانمـ حتی ذرهـ ای از آنـ را

در اینـ واژهـ های تنگـ نظر بگنجانمـ

فقط برایتـ دعا میکنمـ

حتی در سهمگینـ ترینـ توفانـ

آرامشـ لحظهـ ای از زندگی اتـ نرود

همانـ آرامشی کهـ خوبـ میشناسی:

خدا ...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

درستـ یکـ هفتهـ ی پیشـ

خانوادهـ ما در آخرینـ لحظاتـ بودنـ در خانهـ ی قبلی

هنگـ کردهـ بود

بابامـ بهـ پریز می گفتـ: فریزر

مامانممـ بی دلیل می خندید

منمـ کهـ منگـ بودمـ

خوبهـ کهـ همهـ چیز عوضـ شد

کاشـ منمـ عوضـ شمـ!!!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

راستی یهـ سوالـ مهمـ:

چهارشنبهـ ها کهـ تا دوازدهـ و نیمـ سر کلاسید

کلاسهای استاد رو چی کار می کنید؟؟؟


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

روزگار روزگار بود

و زمانـ خصمانهـ لحظهـ ها را می درید

پسری بودمـ غمینـ و تنها

در یکـ خانوادهـ ی فقیر و محقر

کهـ در حاشیهـ ی شهر

خانهـ گزیدهـ بودند

تنها پسر خانوادهـ بودمـ

و از صبحـ تا شبـ زبالهـ گردی می کردمـ

تا با یافتنـ اندکی زبالهـ ی خشکـ

زندگی مانـ را بگذرانمـ

در آنـ نقطهـ ی دور افتادهـ ی شهر

حتی لباسـ کهنهـ در زبالهـ ها پیدا نمیشد

و اینـ اوجـ فلاکتـ بود

دفتر سالها پشتـ سر همـ ورقـ می خورد

اما لباسـ های مندرسـ منـ

همانی کهـ بودند باقی می ماندند

در خانوادهـ نهـ لطفی بود و نهـ محبتی

یکـ شبـ سرد سرد

در همانـ لحظهـ کهـ دلمـ خوبـ خوبـ شکستـ

چشمـ هایمـ را بهـ آسمانـ دوختمـ

ستارهـ ای بهـ منـ چشمکـ زد

زیر لبـ گفتمـ:

کاشـ منـ همـ مجالـ شکفتنـ داشتمـ

همهـ چیز تمامـ شد

منـ خودمـ را فراموشـ کردمـ

و دوبارهـ بهـ دنیا آمدمـ

اینـ بار همهـ چیز متفاوتـ بود

منـ یکـ دختر بدنیا آمدمـ

دنیایمـ بهـ قدری متفاوتـ از قبلـ شدهـ بود

کهـ همهـ چیز را فراموشـ کردمـ

مجالـ شکفتنـ زیاد بود

اما امانـ از اینـ انسانـ بودنـ

کهـ همیشهـ ی خدا

نسیانـ می آورد

اگر کمی منـ قبلیمـ را بهـ خاطر می آوردمـ

هیچـ گاهـ نمیگفتمـ:

کاشـ یکـ پسر بودمـ

کاشـ اینـ طور بود

و کاشـ منـ منـ نبودمـ

دیگر هیچـ گاهـ نمیگفتمـ: کاشـ!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

فیگور شدنـ همـ عالمی دارد

امروز می خواستمـ خودمـ را ثابتـ کنمـ

البتهـ بیشتر از اینـ کهـ آرامـ نشستهـ باشمـ

در خلسهـ بودمـ

خلسهـ ی بدی بود

حالمـ را بد کرد

کلاسـ برایمـ سختـ استـ

فضایشـ

اذیتمـ میکنمـ

و نبودنـ در آنـ بهـ مراتبـ عذابـ آورتر استـ

نمیفهممـ چرا

در بهترینـ کلاسـ مدرسهـ

حالمـ بد میشود


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

اومدمـ خونهـ، کسی نبود

خیلی گرسنهـ بودمـ

عدسـ پلو داشتیمـ

ولی میلیمـ نمیکشید

سوسیس همـ داشتیمـ

ولی سهـ وعدهـ قبلـ رو

سوسیسـ خوردهـ بودمـ

چونـ پریشبـ کهـ رفتیمـ زاپاتا

بابامـ یهـ پیتزا گرفتـ

کهـ نصفشـ رو خورد

و نصفـ دیگهـ رو منـ فرداشـ ناهار خوردمـ

منمـ یهـ سانویچـ گرفتمـ

کهـ توشـ هاتـ داگـ و ژامبونـ و فیلهـ داشتـ

و بهـ دلیلـ گرفتنـ یهـ سیبـ زمینی ویژهـ

کهـ خودشـ با اونـ ژامبونـ و سوسیسشـ

یهـ پا غذائهـ

فقط یکـ چهارمشـ رو خوردمـ

دو چهارمشـ رو شامـ فردا خوردمـ

و بابامـ همـ شامـ فردا همونـ یکـ چهارمـ باقی ماندهـ رو خورد

پسـ سوسیسـ گزینهـ مناسبی نبود

زنگـ زدمـ خونهـ مامانـ بزرگمـ

پرسیدمـ خواهرمـ اونجاستـ؟

گفتـ:نهـ

بعد تا یهـ تعارفـ زد بیا خونمونـ گفتمـ باشهـ میامـ

تازهـ غذا شوید پلو با گوشتـ دارنـ

بهـ بهـ!

الآنـ قرارهـ برمـ خونشونـ

جاتونـ خالی!!!!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

بعضی شبـ ها کهـ تنهایید و کسی کنارتونـ نیستـ

 دلتونـ نمیگیرهـ؟؟؟


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

می خوامـ از خودمـ بگمـ خود واقعیمـ

از همونـ کسی کهـ نمیخواد خودشو یکی دیگهـ نشونـ بدهـ

خیلی سختهـ از خودی بگمـ کهـ سالها پیشـ قایمشـ کردمـ

نمیدونمـ شاید تقصیر منـ نیستـ کهـ فراموششـ کردمـ

شاید تقصیر تغییراتـ مداومـ زندگیمهـ کهـ تو اینـ سهـ چهار سالـ اخیر

اینقدر اونی رو کهـ بودمـ فراموشـ کردمـ

چهار سالـ پیشـ منـ تکـ فرزند بودمـ

و اینـ یعنی تمامـ فشار و توجهـ روی منـ بود

با وجود شاغلـ بودنـ پدر و مادرمـ

از پارکـ و شهربازی و تفریحـ برای منـ کمـ نمیذاشتند

و اونـ موقعـ منـ تعریفی از آزادی نداشتمـ بیرونـ رفتنمـ بهـ دوتا کوچهـ بالاتر

و تو محدودهـ خیابونمونـ محدود می شد

اصلا جای دیگهـ ای وجود نداشتـ کهـ منـ بخوامـ برمـ

اونـ موقعـ بدترینـ جرممـ رد و بدلـ کردنـ سی دی بازی

با پسر همسایهـ پایینی مونـ بود کهـ دوسالـ از منـ کوچیکـ تر بود

البتهـ منـ بهشـ بازی می دادمـ

همـ بازی هامـ همـ، پسرهای محلـ بودند

چونـ هیچـ دختر همسنـ و سالـ همسایهـ ای وجود نداشتـ

دوچرخهـ سواری رو از پسرها یاد گرفتمـ

البتهـ مامانمـ میومد تو حیاط میشستـ و حواسشـ بهـ منـ بود

ولی خبـ همهـ ی پسرها از خودمـ فنچـ تر بودند و منـ بزرگشونـ بودمـ

اونـ موقعـ تابستونا هفتهـ ای نیمـ ساعتـ یهـ ساعتـ

اجازهـ داشتمـ برمـ اینترنتـ و تو سایتـ کودکـ بازی کنمـ

در اتاقمـ رو همـ حقـ نداشتمـ ببندمـ

بی اجازهـ بهـ کتابهای مامانمـ همـ نمیتونستمـ دستـ بزنمـ

(کهـ البتهـ اینـ کار رو زیاد می کردمـ!!!)

دهـ سالمـ کهـ بود، پدربزرگمـ فوتـ کرد بعد از فوتشـ، کتاباشو تقسیمـ کردند

یهـ سری کتابـ نازکـ پزشکی دربارهـ ی بیماری های مختلفـ بود

کهـ منـ و خالهـ کوچیکمـ با همـ تقسیمـ کردیمـ یهـ بار داشتمـ کتابـ ها رو ورقـ می زدمـ

یهـ عکسـ کارتونی توی کتابـ سلامتی مردانـ بود

کهـ برای سنـ منـ مناسبـ نبود تا اونـ موقعـ مامانمو مثلـ دوستمـ میدونستمـ

رفتمـ عکسـ رو بهشـ نشونـ دادمـ میخواستـ کتابـ رو از منـ بگیرهـ

مقاومتـ کردمـ بهـ بابامـ گفتـ کتابـ رو ازمـ بگیرهـ منـ بازمـ مقاومتـ کردمـ

یهـ بار یادمهـ بابامـ منو زد اونمـ اونـ روز بود

برای اینـ کهـ کتابـ رو بگیرهـ با پایانـ نامشـ زد رو پامـ

ما کلا آدمـ های فرهنگی هستیمـ با تجهیزاتـ علمـ کتکـ می خوریمـ!!!

از اونـ روز یاد گرفتمـ بهـ مامانمـ اعتماد نکنمـ

حقـ داشتـ کتابـ رو ازمـ بگیرهـ منمـ بودمـ کتابـ رو از بچمـ میگرفتمـ

ولی کاشکی یهـ جوری ازمـ می گرفتـ

کهـ تصمیمـ نگیرمـ دیگهـ بهشـ اعتماد نکنمـ اینـ خاطرهـ تو ذهنـ منـ موند

حدود سهـ سالـ و نیمـ پیشـ وقتی تو اوجـ بحرانـ هامـ بودمـ

ترجیحـ میدادمـ بهـ مامانمـ اعتماد نکنمـ

غیر از منـ مامانمـ همـ بهـ خاطر اینـ کهـ حاملهـ شدهـ بود وضعیتـ روحی خوبی نداشتـ

برای پیدا کردنـ جوابـ یهـ سری از سوالامـ بهـ هر دری می زدمـ

در هایی کهـ حتی زدنشونـ همـ درستـ نبود

با حاملهـ شدنـ مامانمـ قرار شد خونمونـ رو عوضـ کنیمـ

چونـ طبقهـ ی چهارمـ بود و آسانسور نداشتـ

چونـ خونهـ فروشـ نرفتـ اونجا رو دادیمـ اجارهـ

و خودمونـ رفتیمـ یهـ خونهـ ی طبقهـ اولـ اجارهـ کردیمـ

دو سالـ و خردهـ ای پیشـ خواهرمـ بدنیا آمد

و دوبارهـ شرایط تغییر کرد همـ فشار روی منـ کمـ شدهـ بود

و همـ نزدیکـ خونهـ ی جدید پر از مغازهـ بود

اعتماد بنفسمـ خیلی پایینـ بود ولی کمـ کمـ یاد گرفتمـ چجوری برمـ خرید

فکر میکردمـ سوپر سر میدونمونـ فکر میکنهـ منـ هر موقعـ از جلوشـ رد میشمـ

میخوامـ ازشـ خرید کنمـ و منـ وقتی میخواستمـ برمـ اطرافـ رو بگردمـ

از جلوشـ رد نمیشدمـ بهـ اینـ تفکرمـ کهـ فکر میکنمـ خندمـ میگیرهـ

چهـ تفکر احمقانهـ ای

توی خونهـ ی جدید شرایط خیلی فرقـ کردهـ بود دوستانـ همـ سببـ شر بودند

چند ماهـ بعد اشتباهامـ رو مامانمـ فهمید تو اونـ بحرانـ بلوغـ

خیلیا از اینـ اشتباهـ ها می کردند حداقلـ دور و بری های منـ

مامانمـ درکـ کرد کهـ تاثیر دوستهـ بدهـ دیگهـ

گذشتـ

تابستونـ دو سالـ پیشـ منـ از شنبهـ تا چهارشنبهـ

کلاسـ تابستونی های مدرسهـ بودمـ سرمـ گرمـ بود

ولی خبـ تابستونـ بی اشتباهی همـ نبود

هر داستانی مناسبـ سنـ منـ نبود ولی منـ نمیخواستمـ قبولـ کنمـ

هر چیز مباحی اگهـ چارچوبشـ رعایتـ نشهـ میتونهـ گناهـ باشهـ

اونـ همـ سالـ گذشتـ صاحبـ خونهـ ی آنتیکی داشتیمـ کهـ دومی نداشتـ

سر سالـ رفتیمـ یهـ جا دیگهـ اجارهـ کردیمـ خونهـ جدید درستـ تو نافـ مرکز خرید بود

باز همـ شرایط تغییر کرد آزادی درونـ محلهـ ایمـ بیشتر شد ولی آزادی راهـ دور کمتر

بابامـ اونـ خونهـ طبقهـ چهارمی رو فروختـ و یهـ جا دیگهـ خرید و دوبارهـ داد اجارهـ

یکـ سالـ و نیمـ پیشـ از نظر مذهبی خیلی خودمـ رو تغییر دادمـ

ولی پارسالـ همهـ چی خرابـ شد سر همونـ اتفاقی کهـ همیشهـ میگمـ

بهـ خاطرشـ نمیتونمـ خودمو ببخشمـ

اونـ کسی کهـ باید می بخشید منو بخشید

گاهی میبینمـ وقتی یهـ آدمـ میتونهـ اینقدر با گذشتـ باشهـ

خدا دیگهـ چجوریهـ...

اولای امسالـ خیلی وضعـ روحی خوبی نداشتمـ یادتونهـ کهـ...

بهمـ میگفتند: یهو میری تو خلسهـ دیگهـ اینجا نیستی

حالـ و روزمـ اینـ بود ولی خدا همهـ چیز رو درستـ کرد

هفتهـ قبلـ از شبـ یلدا بهـ سرمـ زد دعای کمیلـ برمـ مسجد

رفتمـ و بعد ار اونـ روز تو مسجد یهـ خانمی منو بهـ مربی حلقهـ اونجا معرفی کرد

و منـ کلی دوستـ همـ محلهـ ای پیدا کردمـ

مهمـ تر از همهـ منـ امسالـ دوبارهـ شما رو پیدا کردمـ

تا شیشـ هفتـ ماهـ پیشـ ، با اینـ کهـ دوستونـ داشتمـ

فکر میکردمـ خیلی بی احساسید ولی با گذر زمانـ متوجهـ شدمـ

شما از همهـ احساستونـ واقعی ترهـ شما پر از احساسید

تا شیشـ هفتـ ماهـ پیشـ فکر میکردمـ

احساسـ منـ بهـ نظرتونـ مسخرهـ میاد ولی با گذر زمانـ متوجهـ شدمـ

شما بیشتر از هر کسـ دیگهـ ای احساسمـ رو میفهمید

گاهی کهـ میگید: نمیفهممـ چرا اینـ کار رو میکنی؟

منـ میدونمـ چرا نمیفهمید

چونـ بعضی کارامـ برای اینهـ کهـ خود واقعیمـ رو پنهانـ کنمـ

برای اینهـ کهـ گاهی خود واقعیمـ رو دوستـ ندارمـ

شاید تقصیر تغییراتـ مداومـ زندگیمهـ

منـ اینـ نبودمـ

منـ میخوامـ وانمود کنمـ کهـ مستقلمـ...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

وقتی زنگـ زدید

و هماهنگـ کردید برای یکـ شنبهـ

خیلی خوبـ شد

چونـ اگهـ هماهنگـ نمی کردید

منـ یهـ نمهـ ضایعـ می شدمـ

البتهـ اینـ زنگـ یهـ تلنگری همـ بود

وقتی گفتید:

یهـ شنبهـ بلند نشی بری یهـ جای دیگهـ

یهـ ذرهـ بهـ خودمـ اومدمـ

بهـ شما حقـ میدمـ کهـ چنینـ حرفی بزنید

چونـ منـ یهـ ذرهـ سر خودمـ

ولی مطمئنـ باشید

دغدغهـ ی دیگهـ ای جز مدرسهـ ندارمـ

:)


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

هر چقدر همـ خوبـ فکر می کنمـ

میبینمـ نمیدانمـ

کهـ تو را بیشتر نشناخته امـ

یا خودمـ را

مهربانی و لطافتتـ بهـ جاستـ

و جدیتـ و خشونتتـ همـ بهـ جا

دیوانگی و بی احتیاطی امـ

بهـ قوتـ خودشـ باقی استـ

و احتیاط و منطقمـ همـ

گاهـ و بی گاهـ

و منـ در میانـ تناقضـ های آشکارمانـ

گمـ میشومـ

منـ عجیبـ ترمـ یا تو؟!!!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

تقریبا یکـ هفتهـ ای میشود کهـ بهـ اینجا نیامدهـ امـ

با اینـ همهـ فشاری کهـ در اینـ هفتهـ گذشتـ

نیامدنـ بهـ اینجا، بیشـ از پیشـ مرا بهمـ می ریختـ

یکـ هفتهـ نهـ شعری مجالـ جاری شدنـ داشتـ

و نهـ احساسی اجازهـ سرباز زدنـ

ولی حالا مینویسمـ

چهـ امیدی بهتر از اینـ برای زندگی؟

دمـ از یکـ فرشتهـ زدنـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

همهمهـ ای باز دلمـ را فشرد

جوجهـ ی پاییز بهارانـ شمرد

آهـ از اینـ دیدِ دلـ و دیدهـ امـ

میوهـ ی حسرتـ ز جهانـ چیدهـ امـ

دغدغهـ ها کرد مرا خستهـ تر

شد در شادی ز نفسـ بستهـ تر

طبلـ دلمـ باز نوازد نوا

لیکـ نواییستـ ز هر غمـ سوا

طبلـ، حَکَمـ نیستـ کهـ عادلـ بُوَد

نغمهـ ی بی عاری اینـ دلـ بُوَد

خستهـ شدمـ خستهـ از اینـ بغضـ سرد

کهنهـ غممـ سر زد و دلـ دورهـ کرد

آهـ! کجایمـ منـِ بارانـ زدهـ؟

گمـ شدهـ در خویشمـ و بسـ غمزدهـ

کاشـ شومـ غرقـ خلاء های خویشـ

نیستـ نیازمـ ز همینـ حرفـ بیشـ

ثانیهـ ها ایستـ! مجالی دهید

گاهـ بهـ شعرمـ پر و بالی دهید

می گذرد ثانیهـ در یکـ نگاهـ

آهـ خدا! آهـ کشمـ باز آهـ

دمـ زدنـ از درد نباشد روا

باز بهـ لبخند کنمـ غمـ دوا

لیکـ تو باور نکنـ اینـ خندهـ امـ

حکمتشـ آنـ استـ کهـ دلـ کندهـ امـ

دلـ نتوانـ دوختـ بهـ غمـ ها و درد

کاشـ شود دفتر غمـ پارهـ کرد

 

شعری بود از زبانـ شما

نمیدانمـ چقدر با حالـ و روزتانـ مطابقتـ دارد...

 

پـ.نـ: مفتعلنـ مفتعلنـ فاعلنـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

تو مغزمـ کلی اطلاعاتـ پردازشـ نشدهـ می چرخهـ

یکی از علامتـ سوالـ های بزرگی کهـ

تو ذهنمـ رژهـ میرهـ

اینهـ کهـ چرا شما برای اینـ کهـ تو دردسر نیفتید

از منـ دور نمیشید؟

چرا شما مثلـ بقیهـ از احساسـ منـ فرار نمی کنید؟

چرا شما مثلـ خیلی از آدمـ بزرگا بی رحمـ نیستید؟

واقعا چرا؟!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

چیزی نمیگویمـ از دردهایمـ

گاهی یکـ مسکنـ کافی استـ

تا آرامتـ کند

ریشهـ یابی دردها بماند برای بعد

چیزی نمیگویمـ از بغضـ ها و نگرانی هایمـ

دستانتـ مسکنی بود کهـ مرا آرامـ کرد

در حصار یکـ وجبـ در یکـ وجبـ دستانتـ

چیزی بود کهـ واژهـ ها از درکـ آنـ عاجزند

چیزی کهـ منطقـ و علمـ را زیر سوالـ برد

گاهـ گاهی دستهایتـ را بهـ منـ قرضـ بدهـ

و نگاهتـ را بهـ نگاهمـ بدوز

 با منـ باشـ

فراتر از واژهـ ها

فراتر از سیطرهـ ی زمانـ

تو دلیلـ آرامشـ منـ،

در میانـ بی کسی هایمـ هستی

ای جاری نفسـ های خورشید


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

ϰ-†нêmê§