by : x-themes

بهـ نامـ او

وای خدای منـ!

قرارهـ مدرسهـ ها باز شهـ!

خیلی ذوقـ دارمـ

می خوایمـ بریمـ تو مدرسهـ ای

کهـ رو سر کسی نیستیمـ

کلشـ مالـ خودمونهـ

حتی حیاطشـ!

وای چقدر رویایی!

(حالا کسی ندونهـ

فکر میکنهـ منـ از خرداد

دیگهـ مدرسهـ نرفتمـ

خخخخخخخخخخ)

بازمـ تا بعد از ظهر میتونیمـ

تو مدرسهـ بمونیمـ

(هر چند ناچاریم!)

بعد صبحگاهـ داریمـ

برنامهـ داریمـ

واییییییییییی!

چهـ خوبهـ بازمـ کنارتونـ بودنـ!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

دلمـ بد یکـ میدانـ مسابقهـ با شما می خواهد

یکـ میدانـ مسابقهـ ی درستـ و حسابی مثلـ جمعهـ ای

فرقی ندارد تیمـ مقابلـ شما باشمـ یا یار شما

هر جور کهـ با شما بازی کنمـ لطفـ خودشـ را دارد

(البتهـ تا آنـ جایی کهـ بهـ خاطر می آورمـ،

شما گفتهـ اید دیگر با منـ بسکتبالـ بازی نمیکنید!

حقـ دارید؛ از بسـ منـ وحشیانهـ بازی می کنمـ)

جمعهـ قومـ ظالمینـ (البتهـ دور از جانشانـ)

در باغمانـ بهـ صرفـ ناهار دعوتـ بودند

اعتماد بنفسی کهـ ما داریمـ

بهـ جد ستودنی استـ

فامیلـ را در جایی دعوتـ کردیمـ

کهـ امکاناتشـ از صفر همـ صفرتر بود

برای دستشویی همـ ملتـ را مسجد بردیمـ

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ!

غذا همـ پدر گرامی شبـ قبلـ پلو پختهـ بود چهـ پلویی!

(دخترشـ تعریفـ نکند کی تعریفـ کند؟!)

جوجهـ کبابـ همـ کار مشترکـ عموها و پدرمـ بود

اینـ ها را بی خیالـ

اصلـ قضیهـ فوتبالی بود کهـ بازی کردیمـ

واقعا" جای شما خالی بود

بازی پانزدهـ – پانزدهـ پایانـ یافتـ

دیگر حسابـ اینـ کهـ چقدر بازی کردیمـ

تا سی گلـ زدهـ شد با خودتانـ

زمینشـ نسبتا" بزرگـ بود

و بندهـ برای کمـ نیاوردنـ از پسرعموی بزرگترمـ

آنـ قدر دویدمـ

کهـ عمویمـ گفتـ:

اینـ بیشتر از همهـ دوید!

البتهـ انصافا" آنـ یکی پسرعمویمـ بهتر دوید

ولی بندهـ فداکاری بیشتر کردمـ!

وسط بازی یاد تمامـ روزهایی می افتادمـ

کهـ بهـ دفترتانـ می آمدمـ

و از شما و خانمـ پـ خواهشـ می کردمـ

با منـ فوتبالـ بازی کنید

آنجا والیبالـ همـ بازی کردیمـ

و منـ ذوقـ زدهـ از اینـ کهـ چند روز دیگر

در یکـ مدرسهـ ی حیاط دار

میتوانیمـ والیبالـ بازی کنیمـ

البتهـ اگر افتخار بدهید

با وجود اینـ کهـ فکر نمی کردمـ

با خانوادهـ ی پدری بشود خوشـ گذراند

ولی واقعا" خوشـ گذشتـ!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

ادامهـ: سهـ شنبهـ مامانمـ میخواستـ

ریز نمراتشـ رو ببرهـ دانشگاهـ

قرار شد بعدشـ بریمـ خونهـ دوستشـ

دانشگاهـ شونـ روی کوههـ قشنگـ

خیلی راهشـ دور بود

رفتیمـ ریز نمراتـ رو دادیمـ

و بعد دوستشـ اومد دنبالـ مونـ

حسـ خوبی نسبتـ بهـ غربـ تهرانـ ندارمـ

خیلی خلوتهـ

عاشقـ شلوغی و ازدحاممـ

البتهـ تو خیابونـ!

اولـ خونهـ ی دوستشـ یخمـ آبـ نشدهـ بود

دختر دوستـ مامانمـ

یهـ سالـ از منـ کوچیکترهـ

داداششـ همـ همسنـ عرفانهـ

همبازی خوبی برای خواهرمـ بود

بعد یهـ مدتـ کهـ با کلاسـ و رسمی نشستیمـ

و کیکـ بستنی و چای خوردیمـ

منـ بلند شدمـ

و با دختر دوستـ مامانمـ دربارهـ درسـ و اینا صحبتـ کردیمـ

تا آخر مهمونی جوری شد

کهـ ما با همـ کلی رفیقـ شدهـ بودیمـ

و دوستـ مامانمـ گفتـ:

خوبهـ اینـ دوتا تو یهـ مدرسهـ نیستند

و گرنهـ دوتاشونو با همـ مینداختند بیرونـ

دخترشـ یهـ عالمهـ کار ویترای کردهـ بود

و منـ نافرمـ ذوقـ کردمـ

کلی دربارهـ شیطنتـ های مدرسهـ و هنر صحبتـ کردیمـ

عصر دوستـ مامانمـ اینا میخواستند برنـ مصلی

قرار شد منمـ باهاشونـ برمـ

مترو صادقیهـ سوار شدیمـ

مامانمـ و خواهرمـ رفتند خونهـ

و ما خط عوضـ کردیمـ

و مصلی پیادهـ شدیمـ

نمایشگاهـ نوشتـ افزار ضلعـ جنوبـ غربی مصلی بود

و یعنی ما باید ایستگاهـ شهید بهشتی پیادهـ میشدیمـ

بهـ خاطر همینـ کلی راهـ رفتیمـ!

از اولـ مسیر تا آخرینـ لحظهـ ما شیطنتـ کردیمـ

یهو تو جمعیتـ می دویدیمـ

و نزدیکـ بود دوستـ مامانمـ و پسرشـ از مترو جا بموننـ

خخخخخخخخخخ!

تو نمایشگاهـ همـ گمشونـ کردیمـ

خیلی خوشـ گذشتـ!!!

خلاصهـ اونـ قدر آتیشـ سوزوندیمـ

کهـ آخرشـ مامانشـ گفتـ:

همونـ بهتر کهـ شما دوتا دو سالـ ی بار همو ببینید!

جاتونـ خالی بستنی قری همـ خوردیمـ

و دوستمـ خودشو بستنی ای کرد!

بعد از اذونـ مغربـ رسیدمـ خونهـ

خیلی خوشـ گذشتـ!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

عجبـ هفتهـ ی نفسـ گیری بود

اینقدر هفتهـ ی پر اتفاقی بود

کهـ حتی شنبهـ رو بهـ خاطر نمیارمـ!

یکشنبهـ کهـ مامانمـ اینا اولـ صبحی اومدند

ساعتـ هشتـ خالمـ اومد دنبالمونـ

و ما رو برد آزادی خونهـ اونـ خالمـ

کهـ با مامانمـ رفتهـ بود مسافرتـ

بعد از یهـ مدتـ مامانمـ رفتـ دانشگاشونـ

با پسرخالمـ دنبالـ کارهاشـ

ناهار اونـ ـجا بودیمـ

دیگهـ نزدیکـ های شبـ برگشتیمـ خونمونـ

دوشنبهـ روزی بود

کهـ صبحـ با انرژی فوقـ العادهـ ای شروعشـ کردمـ

آخهـ یهـ فرشتهـ بیدارمـ کرد )؛

بعد رفتمـ حمومـ و خرید

اینقدر تیپـ جالبی زدمـ

یهـ دامنـ بلند سفید(مالـ مامانمـ بود)

با یهـ مانتوی چهارخونه صورتی سفید

با یهـ روسری صورتی پوشیدمـ

البتهـ خریدی کهـ میگمـ

از سوپر نزدیکـ خونمونـ بود

و منـ چادر سرمـ بود!!!

و گرنهـ ...

بعد مهمونـ گرامی کهـ اومدند

و کلی فیزیکـ خوندیمـ

بعد از ناهار کهـ خیلیمـ خوشمزهـ بود

(سبزی پلو با گوشت)

یهـ ذرهـ استراحتـ کردیمـ

بعد از خوندنـ فیزیکـ رفتیمـ خونهـ همسایهـ

ما میخواستیمـ دمـ در بشینیمـ

دختر همسایهـ مونـ گفتـ نهـ بیایید اینـ وسط بشینیمـ

ما همـ رفتیمـ

سخنرانی تمومـ شدهـ بود

و نوبتـ مولودی بود

همچینـ کهـ نشستمـ

چشممـ بهـ سخنرانـ افتاد

اونـ همـ داشتـ نگاهمـ می کرد

منـ بهتـ زدهـ نگاهـ کردمـ

و بعد یهـ لبخند زدمـ

بعد کوبیدمـ تو پهلوی دوستـ گرامی

اونمـ با چشمـ های گرد شدهـ

خیرهـ شد

یهـ لبخندمـ نزد از بسـ کوپـ کردهـ بود

بهـ مامانمـ گفتمـ:

مامانـ اینـ خانمهـ معلمـ نهجـ البلاغهـ مونهـ

حالا مامانمـ سلامـ علیکـ کرد!

خیلی ضایعـ بود

ما سلامـ نکردیمـ از فرط تعجبـ

بعد مامانمـ سلامـ کرد

وسط مولودی سخنرانـ محترمـ کهـ بلند شدند

خانمـ مداحـ Stop کرد

دستـ داد و خداحافظی کرد

ما دوتا خنگمـ بلند شدیمـ

خداحافظی کردیمـ!!!

دمـ اذونـ مغربـ بود

کهـ دوستـ گرامی رو تا دمـ مترو  همراهی کردمـ

ادامهـ در پستـ بعدی


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

ببخشید دیشبـ ساعتـ سهـ نصفـ شبـ

بهتونـ اسـ دادمـ

تو لپـ تاپـ مامانمـ داشتمـ twilight چهار رو میدیدمـ

همهـ چراغها خاموشـ بود

از اونـ جایی کهـ از دیدنـ فیلمـ بدونـ صداشـ حالـ نمیکنمـ

و علاوهـ بر اونـ

میخوامـ زبانمـ همـ خوبـ شهـ

هندزفری گذاشتهـ بودمـ

انصافا" جلوهـ های ویژهـ فیلمـ خیلی خوبـ بود

بچهـ بلا داشتـ بدنیا می اومد

و ادوارد ناچار شد خودشـ بچهـ رو بدنیا بیارهـ

چونـ گرگینهـ ها حملهـ کردهـ بودند

و دکتر کارلایلـ نبود

تو اونـ شرایط قلبـ بلا ایستاد

و سمـ ادوارد کهـ باعثـ میشد

بلا تبدیلـ بهـ خونـ آشامـ بشهـ

و از مرگـ نجاتـ پیدا کنهـ

اثر نکرد

شرایطی بود برای خودشـ

منمـ هنوز با قضیهـ ی مرگـ کنار نیومدمـ

البتهـ میدونستمـ

بلا خونـ آشامـ میشهـ

ولی یهـ سری تاثیرها روی احساسـ آدمهـ

نهـ منطقـ آدمـ

برای همینـ توجیهشـ نمیشهـ کرد

تو چنینـ شرایطی، فقط یهـ چیز رو بخاطر میارمـ

یهـ پناهگاهـ محکمـ و رویایی

کهـ همیشهـ تو حالـ و هواهای خاصمـ بهشـ پناهـ میبرمـ

حتی خیالـ در آغوشتونـ بودنـ بهمـ آرامشـ میدهـ

رویای منـ! تنهامـ نذارید!

 


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

پر از انرژی مثبتمـ

نمیدونمـ چرا

بی دلیلـ میشینمـ با خودمـ میخندمـ

یا میرمـ تو حالـ و هوای خاصی

کهـ پر از حسـ های متضادهـ

پر از مجاورتـ حسـ شادی و غمـ

کهـ دقیقا" با همـ زاویهـ صد و هشتاد می سازند

در اونـ حد مغایرتـ

ولی حالـ جالبیهـ

دلمـ میخواد بالا پایینـ بپرمـ

فریاد بزنمـ

بگمـ: دنیا! پر از شادی باشـ

دلمـ می خواد همهـ خوبـ باشند

شاد شاد!

دلمـ میخواد دو قلپـ، روزِ شاد تجربهـ کنمـ

دلمـ میخواد اطرافیانمـ دو چیکهـ خوبـ باشند

یعنی میشهـ تو اینـ دنیای ناپایدار؟!

حسـ های خوبـ مستدامـ

و حسـ های بد خرد و خاکشیر باد!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

بیا بازیگوشی کنیمـ؛ چشمانتـ را ببند

بیا با هم مسابقهـ ی بالا رفتنـ از درختـ بگذاریمـ

بعد روی یکـ شاخهـ کلفتـ بنشینیمـ

و کرانچی و آلوچهـ بخوریمـ

چطور استـ؟!

بعد منـ میرومـ و تمشکـ میچینمـ

کمی همـ تمشکـ بهـ سر و صورتمـ می مالمـ

تا شبیهـ انسانـ های خستهـ با گرگـ جنگیدهـ شومـ

در آنـ صورتـ باید کمی همـ برگـ بچینمـ

چونـ برای شستنـ دستها و صورتـ منـ نیاز میشود

آخـ کهـ چقدر منـ عاشقـ آبمـ

بعد برویمـ لبـ آبـ و غرقـ شویمـ در طنینـ عجیبـ آبـ

وقتی همـ کهـ خوبـ حسـ گرفتی

منـ شلپـ شلپـ روی آبـ میکوبمـ

تا دوتایی مانـ خیسـ شویمـ

میدانمـ در آنـ شرایط مرا آنـ مدلی صدا میکنی

کهـ در نوشتهـ ها میشود یکـ علامتـ سوالـ و تعجبـ

ای جانمـ اینـ ادبیاتـ گنگـ غیر کلامی!

اینـ گونهـ کهـ صدایمـ می کنی

تمامـ منـ زیر سوالـ می رود

و منـ پناهـ می برمـ بهـ تمامـ داشتهـ هایمـ

بهـ تو؛ بهـ دستانتـ، بهـ آغوشتـ

سرمـ را کهـ روی شانهـ هایتـ میگذارمـ

آرامشتـ تمامـ وجودمـ را تسخیر می کند

وای کهـ چهـ انژری ای دارد بودنتـ!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

پارسالـ درستـ همینـ روز بود

کهـ صبحـ اسـ داد:

انگاری گوشیمو چکـ کردند

گوشیمو خاموشـ میکنمـ

نمیدونمـ بعد از یهـ سالـ

هنوزمـ کهـ هنوزهـ

نتونستمـ قبولـ کنمـ

اونـ دیگهـ برای منـ وجود خارجی ندارهـ

البتهـ خوبـ کهـ فکر میکنمـ

میبینمـ منـ بیشتر از از دستـ دادنـ اونـ

از از دستـ دادنـ کسایی کهـ

بهشـ مرتبط میشدنـ ضربهـ خوردمـ

هر چند منـ تونستمـ دوبارهـ اونـ آدمـ ها رو بدستـ بیارمـ

اونمـ طی معجزهـ ای کهـ از امامـ رضا گرفتمـ

و گر نهـ میدونمـ تا هنوزمـ افسردهـ بودمـ

می خوامـ تمامـ تلاشمـ رو بکنمـ

کهـ دیگهـ بهشـ فکر نکنمـ

میخوامـ از خودمـ خواهشـ کنمـ

دیگهـ نرمـ تو وبشـ

تا فکرشـ عینـ خورهـ نیفتهـ بهـ جونمـ

فقط هنوز همـ نمیدونمـ اگهـ یهـ روزی دیدمشـ

چی کار کنمـ

اگر یهـ روز باهاشـ مواجهـ شدمـ

اگهـ یهـ روز بهمـ زنگـ زد

ایمیلـ زد

یا تو وبمـ کامنتـ گذاشتـ

مثلا" میخوامـ فراموششـ کنمـ

منو باشـ

دارمـ بهـ چهـ چیزهایی فکر میکنمـ

اینـ چند روزهـ بد آهنگـ

"کاشـ عاشقتـ نمیشدمـ"

تو حالـ و هوای منهـ

اگهـ حوصلهـ داشتید گوشـ کنید

اینـ لینکشهـ

بعد یهـ ذرهـ مدتـ لود میشهـ:

http://roozgozar.com/music/ehsan-khajeamiri/ye-khatereh-az-farda/7-kash-asheghet-nemishodam/#

اینمـ textـشهـ:

فرصتـ ما تمومـ شدهـ

باید از اینـ قصهـ بریمـ

فرقی ندارهـ منـ و تو

کدوممونـ مقصریمـ

خاطرهـ ها رو یادمهـ

لحظهـ بهـ لحظهـ

مو بهـ مو

هیچی رو یاد منـ نیار

اونـ قدر خرابمـ کهـ نگو

بد بودمـ و بدتر شدمـ

میرمـ با پاهای خودمـ

میرمـ نمیدونمـ کجا

آخـ کمـ آوردمـ بهـ خدا

دلگیرمـ از دستـ خودمـ

کاشـ عاشقتـ نمیشدمـ

هر جوری میخواستمـ نشد

از غمـ یهـ ذرمـ کمـ نشد

منـ موندمـ و تنهایی هامـ

از دنیا هیچی نمیخوامـ

عاقبتـ منو نگاهـ

اشتباهـ پشتـ اشتباهـ

...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

دیروز رفتمـ یهـ کلاسی،

ساعتـ چهار و بیستـ دقیقهـ کهـ برگشتمـ

بابامـ خوابـ بود

منمـ کلید نداشتمـ

گفتمـ: خبـ برمـ یهـ ذرهـ دور بزنمـ

تا بیدار بشنـ

اولـ رفتمـ کتابخونهـ پایینیهـ

پنجـ تا کتابـ گرفتمـ

بعد رفتمـ یهـ کتابخونهـ اونورتر ها

عضو شمـ، بستهـ بود

بعد رفتمـ کتابخونهـ فرهنگسرا

عضویتمـ رو تمدید کنمـ

داشتمـ بر می گشتمـ

گفتمـ: برمـ ببینمـ نمایشگاهـ چیهـ؟!

دو نفر یهـ نمایشگاهـ گروهی نقاشی زدهـ بودند

وای منو میگی!

یکـ ساعتـ اونجا بودمـ.

شایدمـ بیشتر!

حدود ششـ و بیستـ دقیقهـ برگشتمـ خونهـ

نقاشـ هاشـ همـ اونجا نشستهـ بودند

وقتی رفتمـ کسی نبود

سهـ دور نقاشی ها رو دیدمـ!

اونمـ اینـ مدلی کهـ سر هر تابلو

تا یهـ مدتـ میخـ میشدمـ

بعدمـ چهار صفحه براشونـ نظر نوشتمـ

یکیشونـ کهـ متوجهـ شدمـ اسمشـ سمیرا بود

گفتـ: اینقدر کارامونـ اشکالـ داشتـ؟!

گفتمـ:نهـ! تعریفهـ!

جاتونـ خالی بود...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

تا حالا سهـ تا سی دی twilight رو دیدمـ

بهـ یهـ عزیزی گفتمـ:

چجوریهـ؟! میشهـ راحتـ ببینمـ یا نه؟!

گفتـ: سی دی یکشـ هیچی ندارهـ

میتونی با بچهـ سهـ سالمـ ببینی

دو و سهـ فقط لبـ میدنـ

چهار و پنجشمـ ازدواجـ میکننـ

و بچهـ دار میشنـ

یهـ تیکهـ هاییشو باید بزنی جلو

منمـ با کمالـ اعتماد بنفسـ

سی دی یکشـ رو گذاشتمـ تو دی وی دی

نشستمـ نگاهـ کردمـ

باباممـ اومد همچنانـ ریلکسـ بهـ دیدنـ فیلمـ ادامهـ دادمـ

یهـ تیکهشـ گفتمـ:

وای بالاخرهـ فهمید خونـ آشامهـ!

بابامـ گفتـ: اِ؟! از اینـ مدلـ فیلمـ هاستـ؟!

بذار بعدا" منمـ نگاهـ کنمـ!

گفتمـ: باشهـ!

رفتـ خوابید تا آخر فیلمـ اینا دو بار لبـ دادنـ

یعنی اونـ دوستـ عزیز رو بهـ فحشـ کشیدمـ

فیلمـ رو کهـ دیدمـ برداشتمـ بردمـ تو اتاقمـ

بابامـ حوصلشـ سر رفتـ

گفتـ: اِ؟! چرا سی دی رو بردی

بیار نگاهـ کنمـ

سعی کردمـ بپیچونمـ

ولی دیدمـ نیارمـ ضایعـ ترهـ

فکر میکنهـ حالا چی هستـ!

فیلمـ رو گذاشتمـ رفتمـ تو اتاقمـ

تا حالا تو چنینـ موقعیتی نبودمـ

نمیدونستمـ بابامـ چهـ واکنشی نشونـ میدهـ

با هزار ترسـ و لرز بعد از تمومـ شدنـ فیلمـ اومدمـ بیرونـ

باباممـ خیلی عادی فیلمـ کهـ تمومـ شد

گفتـ: بیا فیلمتو ببر!

یعنی یهـ نفسـ راحتـ کشیدمـ

وانمود کردمـ اینـ یهـ سی دی ـهـ

دو تای دیگهـ رو رفتهـ بودند بیرونـ دیدمـ

درسـ عبرتـ شد

دفعهـ ی بعد، از دو سهـ نفر

اونمـ از کسایی بپرسمـ

کهـ فیلمو با دقتـ دیدنـ!!!

آدمایی زیادی همـ این فیلمو دیدنـ

تو کلاسـ هامونـ گاهی دوستانـ میشیننـ

نقدشـ میکننـ!

دفعهـ بعد اگهـ خواستمـ vampire diaries رو ببینمـ

از چند نفر میپرسمـ!!!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|


to the world  you may be just one person, o

to one person you may be the world ... o


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

چشمـ هایمـ را می بندمـ

دستـ های خیالتـ را محکمـ می گیرمـ

و رهسپار گریزانـ موجـ های دنیای عجیبمـ میشومـ

دوستـ دارمـ قرارمانـ یکـ چمنزار سبز سبز باشد

پر از رهایی؛ پر از حسـ خوبـ

بیا و با منـ خودتـ را بهـ آغوشـ باد سپار

تعلقاتتـ را رها کنـ!

فقط یکـ لحظهـ ی بی التهابـ داشتهـ باشـ!

همینـ!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

امروز از حسی گفتید

کهـ همیشهـ حسشـ می کردمـ؛

واقعا" از اینـ کهـ کسی از منـ نفرتـ داشتهـ باشد،

عذابـ میکشمـ

اما شاید منـ هیچگاهـ بهـ علتشـ فکر نکردهـ بود

ادعا نمیکنمـ تمامـ حسـ کودکیتانـ را درکـ میکنمـ

اما بهـ اندازهـ ی خودمـ می فهممـ

تا قبلـ از دبستانمـ روزهای قشنگی داشتمـ

مادرمـ می گوید کهـ با دادنـ مجالی برای انتخابـ در کودکی

با اعتماد بنفسـ و مستقلـ بار آمدهـ امـ

فقط گاهی خودشـ همـ از اینـ استقلالـ

بهـ ستوهـ می آید!

از دورانـ دبستانمـ متنفرمـ

زمانی کهـ همیشهـ فکر میکردمـ منـ بدمـ

و برای همینـ استـ کهـ همهـ از منـ متنفرند

از یکی از دخترعموهایمـ گرفتهـ تا همکلاسی هایمـ

همهـ بهـ منـ القا می کردند:

تو یکـ موجود حالـ بهمـ زنـ و نفرتـ انگیزی...

بخواهمـ با خودمـ رو راستـ باشمـ

باید قبولـ کنمـ هنوز همـ خیلی وقتـ ها چنینـ حسی دارمـ

وقتی میبینمـ دوستمـ دارید

همهـ ی دیوار های منفی کودکی هایمـ فرو میریزد

نمیدانمـ چرا بهـ قولـ شما

شیر چشممـ وا شدهـ استـ و بستهـ نمیشود

وقتی کاری میکنمـ کهـ دلخور میشوید

بهـ بدی خودمـ بیشـ از پیشـ پی میبرمـ

شاید منـ لیاقتـ محبتـ های شما را ندارمـ

فقط میتوانمـ بگویمـ:

با تمامـ قلبـ کوچکمـ باورتانـ دارمـ!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

بالاخرهـ بعد از کلی مدتـ،

دهـ روز میتونمـ بیامـ و بنویسمـ

آرامشـ محضهـ برامـ اینجا

خودمـ فکر میکنمـ نسبتـ بهـ قبلمـ

آدمـ متعادلـ تری شدمـ

یهـ جورایی یهـ آدمـ کهـ تصمیمـ گرفتهـ

فقط تو حالـ زندگی کنهـ و لذتـ ببرهـ

همیشهـ کاشکی و ای کاشـ هستـ

ولی هر چی کمتر

یعنی حسـ خوشبختی بیشتر

نمیگمـ دلمـ نمیخواستـ

هفتهـ دیگهـ بازمـ بیایمـ مدرسهـ

ولی حالا کهـ نمیایمـ

عرصهـ رو بهـ خودمـ تنگـ نمیکنمـ

تو خودمـ تحملـ دهـ روز دوری رو میبینمـ

مدتی همـ کهـ مامانمـ نبود

با خودمـ گفتمـ: اونـ جا با خالهـ جانـ دارند لذتـ میبرند

مامانمـ همـ کهـ منو دوسمـ دارهـ

و گفتهـ ازمـ راضیهـ

حالشمـ خوبهـ و اونجا دارهـ انرژی مثبتـ میگیرهـ

چیزیشمـ نمیشهـ چونـ بهـ اونـ کهـ پیششهـ اطمینانـ دارمـ

آخهـ دهـ روز دلـ تنگیشـ دیگهـ چیهـ؟!

نمیگمـ جاشـ خالی نیستـ

خیلی همـ هستـ

ولی بالاخرهـ شرایط رو باید پذیرفتـ

گاهی اونـ قدر شرایط قاراشمیشهـ

کهـ نصفـ روز دوری همـ خیلیهـ

ولی الآنـ سرشارمـ از حسـ خوبـ

تا دهـ روز ذخیرهـ دارمـ!!!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

با بابامـ دوتایی داشتیمـ می رفتیمـ زاپاتا

از ماشینـ کهـ پیادهـ شدیمـ و رفتیمـ تو پیادهـ رو

اومدمـ دستـ بابامـ رو بگیرمـ

سوئیچـ تو دستشـ بود

سوئیچـ رو گذاشتـ تو جیبشـ و دستمـ رو گرفتـ

بعد با خندهـ گفتـ:

می ترسی گمـ شی تو پیادهـ رو؟!

فکـ و فامیلهـ ما داریمـ؟!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

بابامـ یا بهترهـ بگمـ مامانمـ

گفتـ: مدرسهـ شروع شدهـ

اینترنتـ هفتهـ ای یهـ ساعتـ!

یعنی از صدتا فحشـ حرفـ بدتری بود!

تقلیلـ دادنـ زمانـ اینترنتـ

از روزی دوساعتـ بهـ هفتهـ ای یهـ ساعتـ

از احمقانهـ همـ احمقانهـ ترهـ

امسالـ تصمیمـ گرفتهـ بودمـ

بدونـ کنار گذاشتنـ چیزی درسمـ بخونمـ

ولی اگهـ اینا بخوانـ با منـ اینجوری تا کنند

منمـ نمیتونمـ درسـ بخونمـ

البتهـ منـ کهـ میدونمـ هفتهـ ای یهـ ساعتـ

یعنی هفتهـ ای سهـ چهار ساعتـ

ولی بازمـ منـ اینـ استرسـ رو نمیخوامـ

باید باهاشونـ صحبتـ کنمـ

تو خونهـ ی ما قرار کنار اومدنهـ

یعنی دو طرفـ کوتاهـ بیانـ

ای بابا زندگی!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

ϰ-†нêmê§