by : x-themes

بهـ نامـ او

میترسمـ شعر بنویسمـ

میترسمـ از اینـ کهـ شما همـ

مثلـ قبلا یهـ نفر

شعرهامو دوستـ نداشتهـ باشید

نظر دیگرانـ مهمـ نیستـ

دوستـ داشتنـ یا دوستـ نداشتنـ شونـ

فقط تنها کسی کهـ مهمهـ شمایید

گیجـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـمـ!!!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

بدجوری دلمـ از زمینـ و زمانـ گرفتهـ بود

روی مبلـ نشستهـ بودمـ

و بهـ خدا میگفتمـ: چرا؟

چرا سهمـ آدمـ ها غمهـ؟

چرا فرشتهـ ی منـ باید

تا همیشهـ با بغضـ زندگی کنهـ؟

یا چرا باید یکی از همـ سنـ و سالـ های منـ

اونـ قدر مشکلاتشـ بزرگـ باشهـ

کهـ حتی فکر کردنـ بهـ مشکلاتـ اونـ

دارهـ تخریبمـ میکنهـ

بهـ آیندهـ ی خودمـ کهـ فکر میکنمـ

چهارستونـ بدنمـ میلرزهـ

میگنـ: خدا جای حقـ نشستهـ

قرار نیستـ یهـ نفر تا آخر عمر

در مشکلاتشـ گمـ باشهـ

و یهـ نفر خیلی چیزهایی رو داشتهـ باشهـ

کهـ بقیهـ ندارنـ...

درستهـ ما نیومدیمـ تو اینـ دنیا

کهـ خوشـ بگذرونیمـ

ولی گاهی غمـ ها و محدودیتـ ها

آدمـ رو از زندگی بیزار میکنهـ

و شاید بغضـِ آدمـ رو بشکونهـ

از خودمـ خواهشـ کردهـ بودمـ

کهـ اینقدر بهـ احساساتـ شدیدمـ

بها ندمـ ولی نشد

امروز وقتی بغضـ راهـ گلومو بستـ

دوبارهـ بهـ پتومـ پناهـ بردمـ

و باهاتونـ حرفـ زدمـ

یهـ دلـ سیر گریهـ کردمـ

واقعا نیاز داشتمـ گریهـ کنمـ

تا یهـ ذرهـ سبکـ بشمـ

قبلـ از اینـ کهـ بهـ پناهگاهمـ پناهـ ببرمـ

بدجوری دستمـ رو سوزوندهـ بودمـ

و بعد از اینـ کهـ کمی سبکـ شدمـ

دوباره سوزشـ دستمـ شروعـ شد

درد میکشیدمـ

اما درد های منـ کجا

و درد های شما کجا

یادتونهـ اونـ روز کهـ داشتید

ظرفـ غذاها رو جابجا میکردید

منـ همـ اونجا بودمـ

و وقتی خواستمـ کمکـ کنمـ،

دستمـ سوختـ

گفتید: تو نکنـ! دستتـ میسوزهـ

منـ دستمـ عادتـ دارهـ

دارمـ متوجهـ میشمـ

کهـ موضوعـ ظرفـ غذا نیستـ

موضوعـ اینهـ کهـ شما درد دیدید

زخمـ خوردید و آبـ دیدهـ شدید

ولی منـ با کوچکترینـ تلنگری

دادمـ بهـ هوا میرهـ

میترسمـ ولی اینـ سرنوشتهـ

منـ همـ باید پوستمـ رو کلفتـ کنمـ

اینـ ابتدای راهـ غمهـ

ابتدای درد ها

دعا میکنمـ درداتونـ کمـ شهـ

شما بهـ اندازهـ کافی قوی شدید

اگهـ قرارهـ غمـ باشهـ برای منـ باشهـ

ولی امیدوارمـ خدا بهـ اندازهـ

ظرفیتمـ بهـ منـ غمـ بدهـ

نهـ فقط برای منـ

برای هر کسی کهـ قرارهـ

بهـ دستـ روزگار ساختهـ بشهـ

خارج از حد ظرفیتشـ نباشهـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

تصمیمـ داشتمـ یهـ داستانـ بنویسمـ

دربارهـ شما و زندگیتونـ

سهـ صفحهـ شـ رو نوشتهـ بودمـ

داستانـ از یهـ روز سرد زمستونـ شروعـ میشد

شما سالـ چهارمـ بودید

و داشتید یهـ طرحـ با ذغالـ می کشیدید

دلتونـ حالـ و هوای شلوغی رو کردهـ بود

نمیدونمـ اینـ جوری بودهـ یا نهـ

ولی تو داستانـ منـ

تا سالـ چهارمـ،

خواهر و برادرتونـ ازدواجـ کردهـ بودند

و خونهـ تونـ نسبتا خلوتـ بود

بهـ خاطر سردی هوامـ هیچـ کسـ تو خیابونـ نبود

مامانتونـ برای خوردنـ لبو صداتونـ میزنهـ

و شما برای در اومدنـ تنهایی

دستـ رد به سینهـ مادر نمیزنید

بعد بحثـ دربارهـ یکی از دوستاتونـ میشهـ

کهـ منـ بعلتـ ندونستنـ اسمـ دوستاتونـ

اسمشـ رو سحر گذاشتمـ

میخواستمـ داستانـ رو

تا بعد از عروسیتونـ ادامهـ بدمـ

ولی اینـ کار رو نمیکنمـ

چونـ فکر میکنمـ کار درستی نیستـ

هر اطلاعاتی نباید رو کاغذ بیاد

علاوهـ بر اونـ منـ نمیتونمـ

از چیزهایی بنویسمـ کهـ نمیدونمـ

همونـ سهـ صفحهـ برای دلمـ کافی بود و آرامشـ بخشـ

چونـ تونستمـ اسمتونـ رو بنویسمـ

آخهـ تو دفتر خاطراتمـ یا اسمتونـ رمزیهـ

یا معمولا علامت بی نهایتـ رو میذارمـ

البتهـ اونـ علامتـ خیلی معنی های دیگهـ همـ دارهـ

منـ لذتـ نوشتنـ اسمتونـ رو از خودمـ گرفتمـ

چونـ دوستـ ندارمـ اگهـ یهـ روز کسی دفترمـ رو خوند

بدونهـ شما کی هستید

دوستـ دارمـ احساساتمـ راجعـ بهـ شما

فقط بینـ خودمـ و شما باشهـ

نهـ بینـ هیچـ کسـ دیگهـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

کیبوردمـ رو تکوندمـ

مثل دونهـ های ریز برفـ

از لای دکمهـ هاشـ

آشغالـ می ریختـ

از خوردهـ های پفکـ بود

تا خوردهـ های نونـ فانتزی ساندوچمـ

امروز فهمیدمـ منـ و کامپیوترمـ

خیلی عاشقانهـ عملـ می کنیمـ

چیزهامونو با همـ تقسیمـ میکنیمـ

از غذا گرفتهـ کهـ منـ همیشهـ

سهمشـ رو میدمـ

تا گیجی و هنگی کهـ یکی مونـ

از اونـ یکی داغونـ ترهـ!

البتهـ بگمـ بازمـ بهـ غیرتشـ

کهـ با اینـ دلـ پر درد و ویروسـ

بازمـ کارمـ رو راهـ میندازهـ

دمشـ گرمـ!!!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

امروز بهـ حقیقتـ احساسـ ایمانـ آوردمـ

شاید عجیبـ بهـ نظر بیاید اما

چهارشنبهـ شبـ و دو روز بعدشـ

دچار یکـ استرسـ عجیبـ بودمـ

دربارهـ ی شما

بدجوری دربارهـ حالتانـ احساسـ نگرانی میکردمـ

نمیدانستمـ اینـ نگرانی از کجا نشأت میگیرد

و سعی میکردمـ با منطقمـ خود را مجابـ کنمـ:

تا الآنـ در کلاسی بودند کهـ دوستـ دارند

پسـ دلیلی برای ناراحتی وجود ندارد...

اما دلمـ قرصـ نمیشد

امروز وقتی غمـ چشمانتانـ را دیدمـ

بهـ حقیقتـ احساسـ ایمانـ آوردمـ

شما می خندیدید

اما هر چقدر منطقـ بهـ اینـ لبخند ایمانـ بیاورد

باز همـ احساسـ تصنعی بودنشـ را درکـ میکند

همیشهـ چشمـ ها درگاهـ خوبی برای فهمیدنـ نیستند

گاهی باید دید و باور نکرد

گاهی تنها باید احساسـ کرد

و خود را بهـ آغوشـ باد سپرد

تا اینجا باشی اما دوردستـ ها را درکـ کنی

خودمـ را بهـ دستـ تو،

و تو را بهـ دستـ خدا می سپارمـ

نگرانـ نباشـ!

خدا مراقبمانـ هستـ...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

منـ نهـ خودمـ شاعر غمـ ها شدمـ

شعر تو را دیدمـ و غوغا شدمـ

شعر وجودتـ چهـ سر از شعر بود

قافیهـ آزاد شد از دلـ چهـ زود

خواستـ بگوید کهـ دلتـ شاد باد

از قفسـ سرد غمـ آزاد باد

کاشـ کمی بغضـ دلتـ کمـ شود

با تپشمـ قافیهـ بی غمـ شود

لیکـ نگاهمـ چقَدَر سادهـ استـ

شعر مرا قافیهـ ای بستهـ دستـ

نطقـ مکنـ نوبتـ بارانـ رسد

بیتـ تمامـ استـ بهـ پایانـ رسد

 

پـ.نـ: مفتعلنـ مفتعلنـ فاعلنـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ خدای ما

میدونمـ کهـ سنمـ کمهـ

و شاید متوجهـ خیلی چیزها نباشمـ

ولی شاید اگهـ برامـ توضیحـ بدید

بتونمـ متوجهـ بشمـ

منـ نمیفهممـ

چهـ اشکالی دارهـ

آدمـ بهـ زندگی یهـ نفر وارد بشهـ؟


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

In the name of God

My heart + you = my emotions

Me – you = 0

It mean: Me = you

10sqrtyour smile = my happiness

It mean: your smile = my happiness^10

Zahra: {emotional, logical, kind, beautiful, best,...}l

Your art + your emotion= the fish that it cry

Your love= Sana => I think it

Me + your dream =my poems

 Math makes me crazy

See it!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

In the name of God

وای کهـ چقدر دلمـ میخواد بپرمـ تو بغلتونـ

دوستـ دارمـ خستگی هامو برای یهـ لحظهـ رها کنمـ

و چند ثانیهـ آرامشـ داشتهـ باشمـ

میدونمـ کهـ نمیشهـ

بهـ خودمـ قولـ دادمـ EQمـ رو بالا ببرمـ

پتومـ رو بغلـ میکنمـ

و با خیالـ تونـ درد و دلـ میکنمـ

چهـ دنیایی دارمـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

آدمـ نمیتونهـ یکی دیگهـ باشهـ

ولی میتونهـ یکی دیگهـ بشهـ

کلماتـ قصار خودمـ

 


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

از مدرسهـ کهـ اومدمـ

دیدمـ زودهـ برمـ خونهـ

مامانمـ عادتـ میکنهـ

بهـ اینـ ساعتـ برگشتنـ

پشتـ در نشستمـ

تا زمانـ بگذرهـ

پنجـ دقیقـ نشستمـ

کهـ خواهرمـ در رو باز کرد

منـ همـ خودمـ رو نباختمـ

و قبلـ از اینـ کهـ مامانمـ دمـ در برسهـ

و ببینهـ رو پلهـ ها نشستهـ بودمـ

پریدمـ تو خونهـ

وقتی رفتند

منمـ نشستمـ پای کامپیوترمـ

واقعا منـ تا آخر عمرمـ

مدیونـ مخترعـ های کامپیوترمـ

چونـ حسـ میکنمـ

خلاء دلتنگی هامو پر میکنهـ

و میذارهـ برای کسی بنویسمـ

کهـ تو روزهای نبودنشـ،

انتظار روانیمـ میکنهـ

شاید ندونید

برای هر لحظهـ ای کهـ میبینمتونـ

چقدر انتظار کشیدمـ

میترسمـ

از روزی کهـ همینـ امید همـ نباشهـ

میترسمـ

از روزی کهـ ندونمـ دیگهـ کی میبینمتونـ

میترسمـ!

چرا منـ اینقدر دمـ از ناامیدی  میزنمـ؟

شاید مشکلمـ اینهـ کهـ

تهـ دلمـ قرصـ نیستـ

فرشتهـ ی مهربونی

منـ وابستهـ شدمـ

دستـ خودمـ نیستـ

نگرانی هامـ اذیتمـ میکنند

شاید وقتی حالتونـ بد بود

نتونستمـ آرومتونـ کنمـ

ولی حداقلـ سعی میکردمـ

با فرستادنـ انرژی و دعا

حالتونـ بهتر شهـ

ولی اگهـ نباشید

منـ هر لحظهـ نگرانمـ

کهـ خوب نباشید

نمیخوامـ روزی بیاد

کهـ منـ خوب باشمـ

ولی شما غمـ داشتهـ باشید

شاید بهـ نظر همهـ

اینـ تفکراتـ مسخرهـ بیاد

ولی میدونمـ کهـ شما همهـ نیستید

شما روحیهـ ی خیلی حساسی دارید

میترسمـ

از اینـ کهـ کسی بهشـ لطمهـ بزنهـ

مواظبـ خودتونـ باشید

مواظبـ منـ همـ...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

یهـ جا خوندمـ خوشمـ اومد! :)

بچه: چرا عروس لباس سفید میپوشه؟
مامان: چون بـهـتـرین خاطره زندگیشـه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بچه: چـرا دامـاد مــشـکـی مـیـپـوشـه؟
مامان: :|

 

 


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

از همه چیـــز که بگذریم

یک فکر هست که رهــایم نمی کند...

 

کجای قصه هایم دروغ بود

که خودم هم

باورم نمی شود

که نباشم...

باورم نمی شود که

نباشی!!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

نشستمـ درسـ خوندمـ

امروز بهتر پیشـ رفتمـ

ولی هنوز نصفـ اولـ کتابـ موندهـ

البتهـ چهار نمرهـ بیشتر ندارهـ

کهـ اونقدر مهمـ نیستـ

امروز بعد از خوندنـ یهـ ذرهـ درسـ،

میشستمـ پای رمانـ عزیزمـ

امروز صد صفحهـ ای خوندمـ

خیلی قشنگهـ

یهـ سری برگهـ ی خاطرهـ استـ

مثلـ بامداد خمار برگشتهـ بهـ عقبـ

ولی چندتا فرقـ اساسی دارهـ

اولیشـ اینـ کهـ بهـ سالهای

پنجاهـ و خردهـ ای برمیگردهـ

و فضاشـ ملموسـ تر از زمانـ قاجارهـ

و مهمـ تر از همهـ فضاشـ اونقدر

هیجانـ انگیزهـ کهـ خوابتـ نمیبرهـ

بامداد خمار یهـ نمهـ کسلـ کنندهـ بود

از اینـ حرفـ ها بگذریمـ

فردا میخوامـ باهاتونـ صحبتـ کنمـ

یعنی میخوامـ ازتونـ یهـ سوالـ بپرسمـ

تو رو خدا جوابمو بدید

خیلی سرشـ بهمـ ریختمـ...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

از صبحـ کهـ بلند شدمـ

تا الانـ کهـ ساعتـ ششـ بعد از ظهرهـ

یا در حالـ خوندنـ دینی بودمـ

یا داشتمـ تو حالـ و هوای خودمـ سیر می کردمـ

البتهـ همشـ میخوندمـ

و وسط درسـ خوندنـ یهو دلمـ میگرفتـ

و یهـ ذرهـ با تنهایی های خودمـ گریهـ میکردمـ

لعنتی دلهـ دیگهـ کاریشـ نمیشهـ کرد

توی اینـ همهـ وقتـ فقط سی صفحهـ خوندمـ

کهـ نسبتـ بهـ کتابـ صد و هشتاد صفحهـ ای

دینی مونـ خیلی کمهـ

الآنـ همـ اگهـ نشستمـ پای کامپیوتر

علتشـ دگرگونی هواستـ

کهـ حالـ منـ رو همـ منقلبـ کرد

باد بدجوری بهـ درختـ ها سیلی می زد

و منـ یاد حالـ و هوای خودمـ افتادمـ

و دلمـ بهـ درسـ نرفتـ

درختـ ها درستـ مثلـ الآنـ منـ

تنهایی وایستادهـ بودند

و عذابـ می کشیدند

الآنمـ تنهامـ

کسی خونمونـ نیستـ

بهـ هیچـ کدومـ از دوستامـ همـ نمیتونمـ

زنگـ بزنمـ چونـ زمانـ امتحاناستـ

منمـ و یهـ صفحهـ ی ورد

کهـ تنها راهـ ارتباطی بینـ منـ و شماستـ

هیسـ!

گوشـ کنید...

یهـ صدایی میاد

آسمونـ هم دارهـ گریهـ میکنهـ

منمـ گریهـ امـ گرفتهـ

اینـ روزها همهـ ی همهـ

بدجوری روحـ و روانمو میجوند

میخوامـ فریاد بزنمـ

اما بلند ترینـ فریادمـ

آهـ کوتاهیهـ

کهـ توی گلومـ گیر میکنهـ

بقیهـ فریاد هامـ همهـ سکوتهـ

نمیدونمـ اینقدر کهـ داد میزنمـ،

گوشـ اطرافیانمـ کر نمیشهـ؟

اصلا کسی میشنوهـ؟

یا همهـ میخوانـ

بهـ خاطر اینـ وضعیتـ بغرنجـ

سرزنشمـ کنند

برای رهایی از اینـ حالـ،

چی کار کنمـ؟!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

همه مرا با خنده های بلند میشناسند


بیچاره بالشتم با گریه های بی صدا

 


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

اصلا دوستـ ندارمـ

اینجا دربارهـ نفر سومی صحبتـ کنمـ

کهـ امروز علاقهـ بهـ زیر کردنشـ

با تریلی رو داشتمـ

اصلا قرار همـ نیستـ

دربارشـ صحبتـ کنمـ

فقط میخواستمـ بگمـ:

میدونید کهـ خیلی دوستتونـ دارمـ

ولی واقعا نمیتونستمـ

با اینـ همهـ فشار عصبی

کسی رو تحملـ کنمـ

کهـ همیشهـ قشنگی دنیامو

با عزیزانمـ بودنامو خرابـ میکنهـ

خدایی خیلی در حقمـ خوبی کردهـ

ولی کنار خیلی ها که میخواستمـ باشمـ

نذاشتهـ تو دنیامـ شاد باشمـ

اینـ ماجرا از چندینـ سالـ پیشهـ

مالـ امروز نبود.

فقط امروز چیزی رو فهمید

کهـ دوستـ نداشتمـ بدونهـ.

دربارهـ ماهیتـ ---- بود

برای همینـ میخواستمـ بکشمشـ

از اینـ حرفـ ها بگذریمـ

شما از دستـ منـ

بهـ خاطر امروز ناراحتید؟

 

 

 


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

زندگی برایمـ سختـ شدهـ استـ

خیلی سختـ

گویا اینـ چند روزهـ زندگی امـ

از همهـ جانبـ

دستخوشـ تحولـ شدهـ استـ

نمیدانمـ چرا

ولی اینـ گونهـ زندگی کردنـ

بهـ مذاقمـ

اصــلا خوشـ نـــمی آیـــد

شرایط

خیلی تغییر کردهـ استـ

حالـ و روزمـ

کهـ دیگر گفتی نیستـ

آنـ چهـ

عیانـ استـ،چهـ حاجتـ

بهـ بیانـ؟

درد هایمـ آنـ قدر زیاد شدهـ

کهـ حتی

خودمـ همـ دردمـ را نمیدانمـ

لعنتـ بهـ

اینـ زندگی کهـ سر و تهشـ

اعصابـ خوردیهـ

لعنتـ، لعنتـ، لعنتـ و لعنتـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

امروز روزهـ بودید. نهـ؟ التماسـ دعا در هر حالـ و همیشهـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

بعضی زخمـ هایمـ را خیلی دوستـ دارمـ

میدانید چرا؟

چونـ آنـ زخمـ ها را شما برایمـ بستید

وقتی می سوزند،

لذتـ میبرمـ...

چونـ مرا یادتانـ می اندازند

زخمـ های دلمـ را هم ببندید

تا زود زود خوبـ شوند

منـ اعتقاد دارمـ

فرشتهـ ها حالـ آدمـ را خوبـ می کنند

و هوایمانـ را دارند

برای همینـ استـ

کهـ منـ خودمـ را بهـ دستـ تو سپردهـ امـ

بهـ دستـ یکـ فرشتهـ

...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

از جنابـ حافظ خواستمـ اندر احوالاتـ ما چیزی بگوید، گفت.

برای عوضـ شدنـ حالـ و هوای اینجا میگذارمـ :

عمریستـ تا بهـ راهـ غمتـ رو نهادهـ ایمـ

روی و ریای خلقـ بهـ یکـ سو نهادهـ ایمـ

طاقـ و رواقـ مدرسهـ و قالـ و قیلـ علمـ

در راهـ جامـ و ساقی مهرو نهادهـ ایمـ

همـ جانـ بدانـ دو نرگسـ جادو سپردهـ ایمـ

همـ دلـ بدانـ دو سنبلـ هندو نهادهـ ایمـ

عمری گذشتـ تا بهـ امید اشارتی

چشمی بدانـ دو گوشهـ ی ابرو نهادهـ ایمـ

ما ملکـ عافیتـ نهـ بهـ لشکر گرفتهـ ایمـ

ما تختـ سلطنتـ نهـ بهـ بازو نهادهــ ایمـ

تا سحر چشمـ یار چهـ بازی کند کهـ باز

 

بنیاد بر کرشمهـ ی جادو نهادهـ ایمـ

بی زلفـ سرکششـ سر سودائی از ملالـ

همچونـ بنفشهـ بر سر زانو نهادهـ ایمـ

در گوشهـ ی امید چو نظارگانـ ماهـ

چشمـ طلبـ بر آنـ خمـ ابرو نهادهـ ایمـ

گفتی کهـ حافظا دلـ سرگشتهـ اتـ کجاستـ

در حلقهـ های آنـ خمـ گیسو نهادهـ ایمـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

روز بهـ نامـ خودشـ آغاز شد

هر نفسی عاقبتـ ابراز شد

فکر مرا قافیهـ ویرانهـ ساختـ

شعر شدمـ،عقلـ بهـ احساسـ باختـ

کولهـ ی منـ پر شد از اینـ حسـ گنگـ

قلبـ منـ اینجاستـ چو ماهی بهـ تنگـ

می تپد او،ذرهـ ی شعری بهـ جاستـ

لیکـ بگو قافیهـ ی دلـ کجاستـ؟

نامـ نهمـ بر دلـ خود بینوا

سختـ مریضـ استـ.و خواهد دوا

تنگـ شود اینـ نفسمـ تنگـ تر

قلبـ زمینـ باز شود سنگـ تر

می چکد از چتر نگاهـ زمانـ

خیسـ ترینـ بیتـ کهـ گوید: امانـ

پهنهـ ی دنیا چقدر تنگـ شد

رنگـ جهانـ طرد ترینـ رنگـ شد

کاشـ دلمـ باز بهـ دریا زند

ریشهـ ی غمـ را ز بُنشـ برکند

کاشـ رها از دلـ دنیا شومـ

دستـ بهـ دستـ خود رویا رومـ

 

پـ . نـ: مفتعلنـ مفتعلنـ فاعلنـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

دوبارهـ امتحاناتـ شروعـ شدهـ

و حدود یهـ ماهـ باید امتحانـ بدیمـ

خیلی حسـ مزخرفیهـ

کهـ صد صفحهـ دویستـ صفحهـ رو

بخوای یکـ جا امتحانـ بدی

و بدتر از همهـ ترسمـ

از اینهـ کهـ

مدرسهـ ها تمومـ میشهـ

و منـ ...

نهـ! نمیخوامـ گریهـ کنمـ

نمیخوامـ سر امتحانها

افسردگی بگیرمـ

فقط تو رو خدا،

هوامو داشتهـ باشـ

بهمـ قولـ بدهـ

کهـ پیشـ می مونی

بهمـ قولـ بدهـ

کهـ میذاری

بیشتر از همیشهـ ببینمتـ

دارمـ روانی میشمـ

فقط تو میتونی

منو از اینـ آشفتگی نجاتـ بدی

کمکمـ کنـ!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

دوستـ ندارمـ بزرگـ شومـ

دوستـ ندارمـ با بزرگـ شدنـ،

خیلی کارهایی کهـ انجامـ میدهمـ

برایمـ محدود شود

و مشکلاتمـ، چندانـ و چند برابر شود

آدمـ ها هر چهـ بزرگتر میشوند،

مشکلاتـ شانـ همـ بزرگتر میشود

و قید و بندها برایشانـ پررنگـ تر

از قانونـ و قید و بند متنفرمـ

منـ دوستـ دارمـ

همیشهـ خودمـ باشمـ

و هر زمانـ هر کاری را کهـ دوستـ داشتمـ

انجامـ دهمـ

گاهی فکر میکنمـ

هر چیزی بهـ امتحانـ یکـ بار آنـ می ارزد

امتحانـ هر چیزی درستـ نیستـ

میدانمـ

اما منـ دوستـ دارمـ

اگر روزی دلمـ خواستـ

جویدنـ یکـ سوسکـ را امتحانـ کنمـ!!!

دنیای منـ نامحدوداستـ

از محدود شدنـ دنیایمـ میترسمـ

از اینـ کهـ روزی در خلا بودنمـ را فراموشـ کنمـ

راستی چهـ زمانی به آدمـ ها، آدمـ بزرگـ می گویند؟

مرز سنی دارد یا رفتاری و یا شاید همـ شرایطی؟

می خواهمـ از آنـ فرار کنمـ...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

آدمـ ها نیاز دارند گاهی با یکـ نفر صحبتـ کنند

و برای او از اتفاقاتـ روزمرهـ شانـ بگویند

ولی اینـ روزها وقتی میخواهمـ

از شادی هایمـ، غمـ هایمـ

و نگرانی هایمـ

بگویمـ

دستی،

جلویمـ را میگیرد

آرامـ با خودمـ می گویمـ:

وقتی پاسخـِ از احساساتمـ گفتنـ،

فقط یکـ سر تکانـ دادنـ باشد چهـ فایدهـ؟

منـ نمیخواهمـ محتاجـ دو گوشی باشمـ کهـ

فقط می شنوند؛ همینـ. نهـ بیشتر از آنـ

بهـ اینـ سبکـ زندگی کردنـ برایمـ

خیلی خیلی سختـ استـ

احساساتمـ

بد جوری

در گلویمـ میشکنند

مثلـ یکـ بغضـ یا شاید مثلـ یکـ درد

و منـ با دوستـ خیالی امـ سخنـ میگویمـ

با خیالـ کسی کهـ همهـ اتفاقاتی را کهـ میگویمـ

می داند. حتی گاهی خود اتفاقی استـ کهـ میگویمـ

روزی هزارانـ بار خاطراتمـ را مرور می کنمـ.

دیگر برای همهـ کمـ از احساسـ میگویمـ

فقط یکـ جاستـ کاری بهـ جاری شدنـ

احساساتمـ ندارمـ:

اینجا،کنار تو...

مواظبمـ باشـ!

منـ خودمـ را بهـ دستـ تو سپردهـ امـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

دستـ هایتـ را چو دریا باز کنـ

باز هم از نو غزلـ را ساز کنـ

شورشی از رنگـ ها تصویر کنـ

ذهنـ منـ را با خودتـ درگیر کنـ

آسمانـ محبوسـ،در احساسـ گشتـ

منـ رها از فکر، در آغوشـ دشتـ

میدومـ آرامـ همسوی نسیمـ

انتهای دشتـ روزی میرسیمـ

یکـ بغلـ رویاستـ، یکـ دامنـ خیالـ

دوری از احساسـ می گردد محالـ

منـ فقط رویای تو می پرورمـ

از دلـ شبـ بغضـ بارانـ آورمـ

می نوازد نمـ نمـ بارانـ مرا

از میانـ ابر غمـ گاهی درآ

واژهـ هایمـ بوی تو دارد ببینـ

از نگاهمـ هر دمی شادی بچینـ

هیچـ از غمـ از نگاهی پر ز درد

باز در شعرمـ نباید دورهـ کرد

بیشتر گویمـ به غصهـ میرسمـ

نقطهـ.پایانـ.بیتـ آخر.بی کسمـ

 

پـ.نـ: فاعلاتنـ فاعلاتنـ فاعلنـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

 

کی براتونـ خرگوشـ خریدهـ؟


†ɢα'§ : <-TagName->

برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

نمیدانمـ چرا گاهی کهـ تو را میبینمـ

دستـ و پایمـ را گمـ می کنمـ

گاهی چهـ عرضـ کنمـ

خیلی وقتـ ها

حرفـ هایمـ را از خاطر می برمـ

و حسـ میکنمـ

در توقفـ زمانـ ماندهـ امـ

توقفی کهـ مرا از هر احساسی جز تو رها میکند

منـ عاشقـ اینـ نوعـ احساساتی هستمـ

کهـ مرا از خودمـ رها کند؛

اینـ حسـ با تو ماندنـ،

احساسـ توهمـ

و شاید مستی

منطقـ منـ علتـ اینـ دستپاچگی را نمیداند

همیشهـ احساسـ منـ راهـ دیگری در پیشـ میگیرد

علتـ چیستـ؟ میدانی؟


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

http://upload.tehran98.com/img1/pv2ifwvqkfnil3e6qraa.jpg

 

سـلآمَتےِ اونآيـے کهـ

اين روزآشون به تَظآهُر مے گذَرهـ

تَظآهُر به بے تَفآوُتے

تَظآهُر به بے خيآلے

به شـآدے

به اين که ديگه چيزے مُهِم نیـωـت

ولے فَقَط خودِشون مے دونَن چِقَدر ωـخت مے گذَرهـ..

 

 


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

هـــر چــــقدر امـــروز گــــــرم بـــود ،

تـــــــــــو
 ســـــرد بــــودی... 

خیــــالی نیــست ؛

بـــه «هـــــــــا» کردن دستـــانم عــــادت دارم
 !!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

نمیخوامـ اذیتـ بشید

ولی نمیتونمـ

بی تفاوتـ باشمـ

نمیتونمـ

چشمـ هامو رو غمـ هاتونـ ببندمـ

گذشتنـ از اینـ اشکـ هایی

کهـ مجالـ جاری شدنـ ندارند

برامـ سختهـ

گاهی فکر می کنمـ

هیچـ راهی وجود ندارهـ

کهـ خوشحالتونـ کنمـ

چونـ فهمیدمـ

هیچوقتـ لبخند تونـ از سر شادی نبودهـ

و نخواهد بود

فقط میتونمـ ناراحتتونـ نکنمـ

میترسمـ اینـ نگرانی هامـ اذیتتونـ کنهـ

باید با غمـ کنار بیامـ

چونـ جزئی از وجودتونـ شدهـ

راهی هستـ کهـ خوشحالتونـ کنمـ؟


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

اونـ آهنگـ خوشگلهـ رو کهـ دوسشـ دارمـ، براتونـ گذاشتمـ!

صبر کنید لود شهـ گوشـ کنید. باشهـ؟

ذوقـ دارمـ!


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|


بهـ نامـ او

چشمـ های تر تو میدهد از عشقـ نشانـ

حسـ منـ می گوید:

باز همـ دلتنگی!

عاشقـ او بودنـ،

زندگی کردنـ

باز

دور ماندنـ، سختـ استـ

آدمی دلتنگـ استـ

هر کسی سهمش را

چونـ بهـ اندازهـ قلبشـ چیند

هر که بامشـ بیشـ بود

برفـ او همـ بیشتر

چشمـ هایتـ خبری می دهد از سهم تو باز

بیشتر باشد آنـ

قدر خود دوستـ بدانـ!

کهـ دلتـ تنگـ تر از غنچهـ ی تنهایی هاستـ

و در آنـ شبـ کهـ دلـ کوچکـ سهرابـ گرفتـ

در دلشـ زمزمهـ کرد:

«بهترینـ چیز

رسیدنـ بهـ نگاهی ستـ

کهـ از حادثهـ ی عشقـ تر استـ»


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

میانـ اینـ دلتـ دردیستـ کهـ آنـ را دوستـ میداری

میانـ نالهـ اتـ بغضیستـ کهـ آنـ را خوبـ پنداری

گهی اشکتـ کهـ می بارد دلتـ را شستهـ میخوانی

ولی شیونـ از آنـ اشکی نهـ می بارد نهـ می دانی

نگاهتـ می کنمـ گاهی، تو را پر اشکـ میبینمـ

ولی وقتی بهـ خود آیمـ، گلـ لبخند میچینمـ

خدا داند کهـ اینـ لبخند، چهـ غمـ هایی بهـ خود دارد

فقط بغضی عجیبـ اینـ جا ، میانـ هر دلی کارد

گهی گویمـ بهـ اینـ منطقـ، کهـ لعنتـ بر حسابتـ باد

سرتـ ای سنگـ بی احساسـ،دوبارهـ می زنمـ منـ داد

در آنـ دمـ در خوشی هامانـ، همینـ احساسـ نجوا کرد

 کهـ تنها لحظهـ ای دیگر، ز چشمشـ باز بارد درد

ولی اینـ فکر بی احساسـ،کهـ او گستاخـ و همـ پرروستـ

بهـ رویمـ ایستاد و گفتـ: توهمـ می زنی ای دوستـ

ببینـ احساسـ گوید راستـ، خودتـ گفتی کهـ اشکی بود

برایمـ هر غمتـ ملموسـ، و شادی کاشـ آید زود


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ خدای قصهـ ها

قصهـ ای را کهـ گفتی می نویسمـ برای دلمـ،

تا قصهـ ی هر روز دنیا را از خاطر نبرمـ...

همهـ ی ما یکـ روز در آغوشـ خدا بودیمـ.

فقط بوی خدا را میدادیمـ.

و با تمامـ دلـ او را دوستـ می داشتیمـ.

خدا دنیا را آفرید.

پر از زرقـ برقـ.

ولی ما حکمتشـ را نمی دانستیمـ

غرقـ در سادگی بودیمـ

و زیبایی اینـ سادگی را درکـ می کردیمـ

کمی کهـ گذشتـ

هوای دنیا بهـ سرمانـ زد.

فرشتهـ ها نگرانمانـ بودند.

اما خدا فقط لبخند می زد و سکوتـ می کرد.

بهـ دنیا آمدیمـ

و یادمانـ رفتـ از کجا آمدهـ ایمـ.

دنیا، اینـ تنـ خاکی، بد نسیانـ آوردهـ بود.

و ما آنـ قدر گستاخـ شدهـ بودیمـ

کهـ در روی خدا می ایستادیمـ

و مثلـ بچهـ پررو ها

سمتـ چاهـ گناهـ می رفتیمـ

گاهی لبـ چاهـ، وقتی نزدیکـ بود سقوط کنیمـ

خدا دستمانـ را می گرفتـ و می کشید

ما همـ درد مانـ می گرفتـ و آهـ می کشیدیمـ

دیری نمی پایید کهـ دوبارهـ دستمانـ خوبـ می شد

و دوبارهـ سمتـ چاهی می رفتیمـ

کهـ حکمـ صد درختـ ممنوعهـ را دارد

و دوبارهـ لبـ پرتگاهـ خدا ما را نجاتـ می داد

تا آنـ کهـ یکـ روز آبرویمانـ را ریختـ

تا دیگر سمتـ آنـ چاهـ نرویمـ

و ما بلند شدیمـ

و بهـ خدا بد و بیراهـ گفتیمـ

و دوباره...

ما یادمانـ رفتهـ استـ

خدا تنها کسی استـ

کهـ خوبی مانـ را می خواهد

ما طعمـ آغوشـ خدا را فراموشـ کردهـ ایمـ

حسرتـ و دریغ!

انسانـ بودن، نسیان می آورد


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ مشتعلـ نگهـ دارندهـ احساسـ

خوشحالمـ کهـ با همـ صحبتـ کردیمـ

گاهی آدمـ بهـ تنهایی نمیتونهـ بهـ نتیجهـ ای برسهـ

و داشتنـ «یهـ دوستـ همفکر و همراهـ» خیلی خوبهـ

یهـ نفر کهـ حرفـ هاشو قبولـ داشتهـ باشی

یهـ نفر کهـ یهـ نفرِ دیگهـ بهـ حسابـ نیاد

درستـ خودت باشهـ

و بدونی حرفـ هاشـ، اعتقاداتـ ندونستهـ ی توئهـ

کهـ تو اونـ لحظهـ پیداشونـ می کنی

حرفـ هاتونـ رو قبولـ دارمـ

نهـ واسهـ اینـ کهـ دوستتونـ دارمـ

واسهـ اینـ کهـ منطقـ تونـ،

منطقیهـ کهـ قبولشـ دارمـ

نهـ افراط توشهـ و نهـ تفریط

آخهـ میدونید منطقـ بعضیا منطقـ هستـ

یعنی منطقـ قبولـ می کنهـ

ولی حرفشونـ حرفـ نیستـ

یهـ جورایی سفسطهـ مغلطهـ ستـ

قبولتونـ دارمـ

خیلی زیاد...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ خدای مهربانی

با جملهـ ی معروفـ خودمـ شروعـ می کنمـ:

«می نویسمـ برای زمانـ.

برای آنـ هنگامـ کهـ ثانیهـ های محصور در قلبـ زمینـ رهایی یابند...»

اینـ بار می خواهمـ از روزی حکایتـ کنمـ

کهـ تمامی زخمـ هایمـ التیامـ یافتـ

و پرندهـ ی بالـ شکستهـ ی روحـ و جسممـ

در دستـ های سردی

دوبارهـ جانـ گرفتـ

کهـ گرمایشـ وجودمـ را سوزاند.

حالمـ بد بود

و رنگـ بهـ رخسار نداشتمـ

تو مرا با خود بردی

و برایمـ لقمهـ گرفتی

اینـ لقمهـ هایتـ حال جسمی امـ را کهـ بهبود بخشید هیچـ

مرا مستـ از محبتی نمود

کهـ در اینـ لقمهـ ها بهـ ودیعهـ گذاشتهـ بودی

لیوانـ را کهـ بالا آوردی

منـ فقط دستـ هایتـ را می دیدمـ

دستهایی کهـ دوستـ دارمـ

هنگامـ دلتنگی بهـ آنها پناهـ ببرمـ

دستـ هایی کهـ برایمـ تداعی کنندهـ آرامشی عجیبـ استـ

میدانی وقتی دستـ هایتـ را میبوسمـ،

آن آرامشـ را حسـ می کنمـ

چقدر دوستشانـ می دارمـ

نمیدانمـ شاید عمقـ فاجعهـ اینجا باشد

کهـ منـ چشمـ هایمـ را بستهـ امـ

و همهـ چیز را احساسـ می کنمـ

اسمشـ را فاجعهـ گذاشتهـ امـ

چونـ همهـ می بینند

و بهـ دیدهـ هایشانـ اکتفا می کنند

و منـ برای اینـ کهـ از گزند کلامـ شانـ در امانـ بمانمـ

احساساتمـ را پنهانـ میکنمـ

فقط اینجاستـ کهـ می گذارمـ

احساساتمـ

بی محابا

جاری شوند

می دانمـ احساسمـ را میفهمی

فقط بگو چقدر؟


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

تو با همهـ ی همهـ فرقـ داری

خودتـ همـ خوبـ میدانی

تنها بودنـ،

زندگی کردنـ

و خوبـ ماندنـ در کنارهمـ خیلی سختـ استـ میدانمـ

فقط خستهـ نشو!

اینجا زمینی استـ،

کهـ هیچـ بویی از بهشتـ نبردهـ استـ

اینجا پر از آدمـ هایی استـ

کهـ زندگی را حسابـ دو دوتا چهارتای زمینی خود میدانند

و صافـ و سادهـ بگویمـ:

آنـ ها می خواهند تو همـ غرقـ زمینی شوی

کهـ خوبـ نبودنـ، راهـ و روشـ آنـ استـ

ولی تو را بهـ خدا، خودتـ باشـ

و مثلـ همهـ، اینـ کهـ روزی فرشتهـ بودی را از خاطرتـ نبر


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ او

تو را میبینمـ و آرامـ می گیرمـ

میانـ گریهـ اتـ هر لحظهـ میمیرمـ

قدمـ در کوچهـ با فانوسـ شبـ گردی

دلمـ با توستـ گر یادی ز منـ کردی

چرا حالتـ پریشانـ استـ؟غمـ داری

چرا آرامشی لبریز کمـ داری؟

تپشـ می گیرد اینـ قلبمـ بهـ هنگامی

کهـ میفهممـ میانـ بغضـ و ابهامی

دلمـ هر دمـ ز تو می خواند ای ماهمـ

منـ از اینـ درد تو اینـ بار آگاهمـ

بهـ منـ این چشمـ هایتـ راستـ می گویند

 و غمـ ها مثلـ پیچکـ باز می رویند

و منـ میدانمـ اینـ دردی کهـ حسـ کردی

فراتر بود، غمگینـ تر ز هر دردی

چرا دیگر همانـ لبخند اینجا نیستـ

کهـ گاهی دلـ کنمـ خوشـ،غمـ دگر کیستـ؟

تو را منـ دوستـ می دارمـ ولی ای کاشـ

خودتـ باشی کنار منـ، نهـ غمگینـ باشـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|


بنامـ او

می خوامـ یهـ ذرهـ بنویسمـ تا خالی شمـ. دربارهـ اونـ نوشتهـ هایی کهـ خوندید.حسـ می کنمـ توی دلمـ رختـ میشورند.حتی نمیدونمـ از چی بگمـ و چهـ جوری شروعـ کنمـ. فقط خیرهـ شدمـ بهـ مانیتورمـ و یهـ صفحهـ ی سفید... موقعی کهـ کتابـ رو دادید تا بخونمـ دقیقا یادمـ نبود دوستـ محترممـ چی نوشتهـ بود. فقط یادمهـ دربارهـ ی اونـ روزی بود کهـ منـ برای اولینـ بار بهـ یهـ نفر لبـ دادمـ. یهـ سری از نوشتهـ ها رو قبلـ از اونـ روز نخوندهـ بودمـ. آخرینـ صفحهـ رو کهـ خوندمـ، واقعا نگاهمـ روی صفحهـ ماسیدهـ بود. با توجهـ بهـ اونـ متنـ ادامهـ دار قبلی هر نفر سومی اینـ داستانـ رو حقیقتـ دنبالهـ ی اونـ زنجیرهـ فرضـ می کرد. نمیگمـ اون روز هیچـ اتفاقی نیفتاد ولی واقعا اتفاقـ های اونـ روز اینـ خیالـ پردازی های دوستـ محترمـ نبود. نمیدونمـ شاید اگهـ هر کسـ دیگهـ ای غیر از شما اینـ متنـ رو خوندهـ بود همـ منـ و همـ دوستـ محترمـ دچار دردسری میشدمـ کهـ اونـ سرشـ ناپیدا بود. بهـ قولـ خودتونـ گاهی کهـ عقلـ آدمـ زایلـ میشهـ دیگهـ نمیتونهـ کار درستی انجامـ بدهـ و پنجاهـ درصد اشتباهاتـ ما سر همینهـ و پنجاهـ درصد دیگهـ اشتباهاتمونـ سر اینهـ کهـ نمیدونیمـ کارمونـ اشتباههـ. معمولا اشتباهاتـ آدمی مثلـ منـ کهـ دوستـ دارهـ هر چیزی رو حداقلـ یهـ بار امتحانـ کنهـ بیشتر از بقیهـ استـ.هنوزم نمیدونمـ. بهـ نظر شما لبـ دادنـ کار اشتباهیهـ؟


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بنام او

+برای ماهی ای قرمز کهـ هر دمـ اشکـ هایشـ را نثار آبـ می کرد+

با منـ بگو ای غمـ زدهـ

ای همرهـ بارانـ زدهـ

ای کوچکـ گلگونـ

کهـ از دریای بی پایابـ، دلـ کندی

دلـ بهـ اینـ تنگـ زمینـ همـ باز بندی؟

زندگی، بودنـ، چهـ دشوار استـ باور کن

دلـ ز دریاها بریدنـ دور ماندنـ آه دلـ گیر استـ باور کن

منـ و تو هر دو درگیر همانـ حسیمـ

آنـ احساسـ آرامشـ میانـ غمـ و اندوهی فراوانـ

می تپد در قلبـ مانـ اینـ نور بارانـ

قصهـ مانـ روزی از آنـ جا گشتـ آغاز

بهـ دور از هر غمی کردیمـ پرواز

ولی فرقی استـ در اینـ آشنایی

تو یکـ ماهی و منـ شاعرگدایی

بهـ اینـ دنیا گذر افکند اما

فرشتهـ جایشـ اینـ جا نیستـ چونـ ما

و او شد انتها و اوجـ احساسـ

لطیفـ و با ظرافتـ چونـ گلـ یاسـ

میانـ قلبـ خود او مهر می کاشتـ

و قلبمـ با بهایی سختـ برداشتـ

تو را با سالـ نو مهمانـ خود کرد

دلشـ شد گرمـ اما دستـ او سرد

امیدتـ یا امیدمـ، او شد آنـ دمـ

زمانـ خندهـ اشـ دور استـ هر غمـ

بهـ دوششـ می کشد او هر غمی را

غمـ منـ یا غمتـ یا هر کسی را

منـ و تو گریهـ می کردیمـ هر آنـ

ولی تنها فقط با بوی بارانـ

تو اینـ اشکتـ نثار آبـ می گشتـ

و اشکمـ خواندهـ میشد هفتـ در هشتـ

ولی روزی کهـ تو جانتـ سپردی

غمـ و اندوهـ را بر دلـ نشاندی

فقط باران دلـ بر گونهـ اشـ بود

همانـ بارانکـ آرامـ چونـ رود

دلمـ تَنگـ استـ ای همـ درد! رفتی

بهـ دور از تُنگـ خود مبهوتـ خندی

کمی دیر استـ گویمـ از دلـ تنگمـ

 ولی حسرتـ! نهـ از سنگمـ


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

بهـ نامـ خدایی کهـ کودکـ درونمانـ را زندهـ نگهـ می دارد

شدمـ همونـ نی نی دوسالـ و میمهـ ای

کهـ لجـ می کنهـ،

حسودیشـ میشهـ

و تهشـ، دلشـ میگرهـ

و میزنهـ زیر گریهـ

مامانمـ میگهـ:

گاهی هیچـ فرقی با خواهرتـ نداری!

لجـ کهـ می کنمـ

دیگهـ بهـ هیچـ چیزی فکر نمی کنمـ

میشمـ یهـ دیوونهـ که زندهـ بهـ سیمـ آخر

وقتی از پنجرهـ ی دلمـ

میبینمـ دستـ کسی رو میگیری،

نوازششـ میکنی،

وقتی حسـ می کنمـ یکی رو بیشتر از منـ دوستـ داری

بهـ همهـ شونـ حسودیمـ میشهـ

وقتایی همـ کهـ کنارمـ نیستی،

دلمـ می گیرهـ

و تو خلوتـ خودمـ میزنمـ زیر گریهـ

ولی اونـ یکی منمـ

بچهـ نیستـ بزرگـ شدهـ

منطقیهـ. میفهمهـ

گاهی با منـ دوسالـ و میممـ دعواشـ میشهـ

هیچـ وقتـ حسودیشـ نمیشهـ

قبولـ دارهـ هر کسی جای خودشـ رو دارهـ

و اعتقاد دارهـ تا وقتی کنارشی

دلیلـ برای ناراحتی وجود ندارهـ

کاشـ همیشهـ باشی...


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

ϰ-†нêmê§