by : x-themes

 بهـ نامـ او

فکری مرا تا نا کجا بردهـ ستـ. میدانی چرا...

از اینـ مثمنـ رجز منـ دریابـ اینـ بازیچهـ را

ای شعر بی پروای منـ! آغاز کنـ دیوانگی

از دامنـ شبـ گویمتـ راز غمـ دلدادگی

شبـ در گذر، حالـ مرا گرداندهـ چرخ روزگار

آخر بهـ سر آید بگو  اینـ لحظهـ های انتظار؟!

لعلـ لبتـ دیوانهـ امـ کردهـ ستـ آهـ از اینـ قیامـ

ایمانـ و هوشمـ بردهـ از سر،می رسد اینـ دلـ بهـ کامـ؟!

گاهی ز سعدی یاد کنـ شاید مرا یاد آوری:

«آخر نگاهی باز کنـ! وقتی کهـ بر ما بگذری»

زلفـ پریشانـ تو سایهـ بر دلـ شبـ افکند

«برقع برافکنـ تا بهشتـ از حور و زیور برکند»

دستانـ گرمتـ را بدهـ در لحظهـ ی دیدار ما

بگذار باشد مأمنمـ در خلوتـ هر  بار ما


†ɢα'§ : <-TagName->
برچسب:, |- مبهم -|

ϰ-†нêmê§